شهیدان اسدی

شهیدان اسدی از روستای شهید پرور چشمه خسرو ، بخش زبرخان ،شهرستان نیشابور

شهیدان اسدی

شهیدان اسدی از روستای شهید پرور چشمه خسرو ، بخش زبرخان ،شهرستان نیشابور

شهیدان اسدی : علی اصغر اسدی، عبد الله اسدی ، محمد کمال اسدی ، ابوالفضل اسدی و غلام رضا اسدی

زندگی نامه شهید عبدالله اسدی

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ب.ظ

مادر شهیدان اسدی 
اجداد ما از شیراز هستند و در آنجا هم اکنون اقوامی در فسا داریم. ما به این منطقه و روستای چشمه خسروکوچ کرده بودیم .  در این روستا  فرزند اولم در 4 ماهگی فوت کرد و بعد علی اصغر در سال1326 متولد گردید و بعد از آن عبدالله در سال1329 ، بچه های خوبی بودند و اذیت نمی کردند. قبل از تکلیف نماز می خواندند . اوضاع مالی مناسبی نداشتیم و در زمینهای اربابی کار می کردیم و بچه ها کم کم بزرگ شدند  . و بعد از ان دو دختر به نام های فاطمه و زهرا و دو براردر به نام های محمد مهدی و حیدر را خدا به ما عنایت نمود بعد از تقسیم اراضی و ظلمی که در حق ما در روستای چشمه خسرو شده بود به مشهد رفتیم و درآنجا ، آب و زمین اجاره می کردیم و  بچه ها در کنار پدرشان کار می کردند . علی اصغر بعد از ازدواج  به واسطه  اقوامی که در تهران داشتیم به تهران رفتند و انجا مشغول کار و زندگی شدند .در انجا علی اصغر به دلیل دوستانی که در تهران پیدا کرده بود  متحول شده و در مراجعه بعدی  که به دیدن ما امده بود دیگر لباس استین کوتاه نداشت و . فرد با تقوا و مومنی شده بود .

بعد از ده سال با اصرار مادر بزرگ شهیدان   ما از مشهد  به چشمه خسرو برگشتیم و عبدالله کار دامپروری و کشاورزی مشغول بود. به دستگاه سید الشهدا علاقه عجیبی داشت هم اکنون هم گاهی خوابش را می بینم که علم حضرت ابوالفضل را بر دوش دارد و یا قصد برداشتنش را دارد  .

بعد از چند ماه که از سربازی برگشت برایش از روستای مجاور و از اقوام که نوه برادرم بود (فرزند دختر دایی شهید ) خواستگاری کردم .ودر سال1352 با خانم فاطمه محمد خانی   ازدواج نمودند .  ابتدا در یکی از اتاقهای منزلمان سکونت داشتند . و بعد برای ادامه زندگی به روستای بازحیدر و منزل مادر خانمش رفتند . و  فرزند اولشان به نام نرگس  در سال1355 در آنجا به دنیا آمد . و بعد از یک سال به چشمه خسرو برگشتند  وکم کم منزل خوبی با کمک ما در ورودی روستا برای خود ساختند . و فرزند دوم در سال 1357 به نام علیرضا متولدشد .( شهید ایشان را علی صدا می زدند و می گفتند " من هر تعداد پسر داشته باشم نامش را علی خواهم گذاشت " .  و فرزند سومشان محدثه در سال  1359و چهارمشان بتول بعد از فوت محدثه به دنیا آمدند .
ادامه از زبان همسر شهید :
برادرشان در مبارزه با رژیم شاهنشاهی شرکت فعال داشتند ، و شهید در روستا و کمک پدر و مادرشان بودند وبر ضد رژیم شاهنشاهی در سطح منطقه فعالیت داشتند و حضور فعالی در مسجد از خود نشان می دادند  ، یگ شب که در منزل در حال استراحت بودم با هیجان وارد منزل شدند و گفتند : " چه نشستی و بلند شو و همه بیدارند و اسلام پیروز شده است" ، رادیو را روشن کردند و با خوشحالی گفتند که "انقلاب پیروز شده است " واز رادیو ندای الله اکبر می آمد . بعد از پیروزی انقلاب ایشان شور و هیجان خاصی پیدا کرده بودند و همواره حوادث را از طریق رادیو پیگیری می کردند .  ایشان هر کاری که از دستشان بر می آمد برای انقلاب انجام می دادند .و رابط بسیج در روستا بودند . ایشان بسیار مهمان نواز و یاور افراد محروم وبی سرپرست روستا بودند . به جهت زیارت و دیدن امام در زمستان به تهران و قم سفر کردیم . و فرزند خردسالمان   محدثه را با خود بردیم ، که به علت سرمای شدید زمستان و خراب شدن اتوبوس در بین راه کلیه های فرزند خردسالمان آسیب دید و بیمار شدند .
 در ابتدای جنگ و در زمان نخست وزیری بنی صدر با وجود بیماری فرزندشان که در بیمارستان بستری بود و اسرار ما و پدرش که می گفتند : "همسر  جوان و فرزندان خردسال خود را تنها نگذار و دام و کشاورزی خوود را رها نکن " و ایشان در پاسخ می گفتند : "زنان و فرزندان هموطنان من آسایش ندارند و از خانه های خود رانده شده اند و مردانشان کشته شده ، من چگونه می توانم بی تفاوت زندگی عادی خود را ادامه دهم ، من همسر و فرزندان خود را به خدا می سپارم که ایشان بهترین نگهبان و بهترین یاری کننده می باشند، و فرزند من اگر بیمار است ، خداوند بهترین درمان کننده است و از دست من که بنده حقیر خداوند هستم کاری بر نمی آید  ". ایشان  در  عملیات بیت المقدس و  فتح خرمشهر شرکت کردند و بعد از آن ، ایشان دیگر مرد جنگ شده بودند .و دوستانشان ایشان را به خروس جنگی خمینی می شناختند .ایشان در عملیاتهای بستان و طریق القدس نیز شرکت داشتند.
در عملیات فتح خرمشهر ایشان تعریف می کرد با وجود بنی صدر، به ما مهمات و آب و غذا نمی دادند وچند روز بود بچه ها غذایی نخورده بودند . و ایشان از درخت خرمایی بالا می روند و برای بچه ها خرما تهیه می کنند که پایشان اسیب دیده بود (یک تکه خار درخت خرما به انگشت پایشان  فرو رفته بود  و متورم شده بود )
همچنین تعریف می کردند که  تعدادی از بسیجیان روستا که با منازل خالی منظقه جنگی مواجه شده بودند شروع به جمع آوری غنیمت کرده بودند . که با برخورد شدید شهید مواجه  که گفته بودند " ما برای دفاع از میهن آمده ایم و به کمک این مردم شتافته ایم و چگونه است که غنیمت بگیریم " و وسائل جمع آوری شده را تحویل مسئولین داده بودند.
بیشتر مواقع در جبه بودند و هر 40 یا 50 روز چند روزی به روستا می آمدند .با وجود بستری بودن فرزند خردسالمان محدثه در بیمارستان  ، ما و فرزندانش را به خدا سپرد و عازم می شدند .و می گفتند که با وجود شما همسرم من خیالم از بابت بچه ها راحت است . و یکی از دوستانش تعریف می کرد که یک روز صبح که از خواب بیدار شدند و با خوابی که دیده بودند گفته بودند که  : "فکر کنم کوچولوی ما به رحمت خدا رفته است. و محزون بودند" .
و بعد از آن بارها در جبهه ها حضور پیدا می گردند . و هر بار به بهانه ای من و پدر ومادرش را راضی می کردند و می گفتند :" من که سربازی رفته وآموزش دیده ام با هزینه این مملکت بوده و باید بتوانم از تجربیاتم در جنگ استفاده کنم و افرادی که آموزش ندیده اند و مهارت کافی ندارند بسیار سریع شهید می شوند .و من باید از این اندوخته خود در جهت خدمت به کشورو اسلام عزیزمان استفاده کنم ."
و به ایشان که پیشنهاد شده بود عضو نیرو های مسلح شوند و به نیروی کادر تغییر وضعیت بدهند قبول نکرده بودند و علت آنرا حلال ندانستن دریافت وجه در زمانهای غیر فعال بودن جبهه می دانستند .

دریکی از عملیاتها  برادر حسین حصاری تعریف می کردند که همه دوستانشان شهید شده بودند و تنها دو نفر مانده بودند با مقدار کمی از مهمات  . و با وجود حمله سنگین دشمن من پیشنهاد عقب نشینی دادم . که شهید گفته بودند که اگر عقب نشینی کنیم ممکن است کشته شویم پس بهتراست مقاومت کنیم. و دشمن که تعداد نیروهای ایران را نمی داند مقاومت کنیم  . و با اشرافیتی که از تپه بر دشمن داشتیم  توانستیم   تعداد زیادی از آنها را از بین ببرریم و حملاتشان را تا رسیدن نیروهای کمکی دفع  و مانع تصرف آن منطقه توسط دشمن شویم . اما با رسیدن نیروهای کمکی که بچه های اصفهان بودند و به علت مهارت کم جنگی تعداد زیادی از بچه ها شهید شدند . و سری بعدی نیروی های کمکی که  رسیدند  ما به عقب منتقل شدیم . و  در آنجا مورد تقدیر قرار گرفتیم .


دوستانشان از جمله عباس اسدی پسر دایی ایشان تعریف می گرد در یکی از عملیاتها داوطلب شده بودند که بر روی سیم خاردار قرار گیرند تا گردان از روی ایشان عبور کنند . و با بدن خونی دو باره به راهشان ادامه دادند .

همچنین در یکی از عملیاتها دوستانشان تعریف می کردند . که این  در میدان مین و در شب عملیات داوطلب شده اند که  در میدان مین  بخوابند و گردان از روی ایشان عبور کند .که اینکار را انجام داده و به صورت معجزه آسایی زنده و با سلامت گردان از روی ایشان عبور کرده اند .


 یک بار   چند روزی بود که از منطقه جنگی آمده بودند و قرار بود مدتی بمانند و کارها ی عقب افتاده را انجام دهند . یک روز صبح که بیدارشدند شروع کردند به گریه کردن ، و گفتند که خواب دیده اند که : "برسر سفره ای برادرم و چند سید نشته اند و مشغول خوردن غذا بودند که من وارد شدم و من که می خواستم از غذا بخورم ، برادرم علی اصغر جلوی من را گرفت و گفتند که هنوزنوبت شما نشده است . و من مطمئن هستم در این نوبت برادرم شهید می شود ." در این حالت پدرشان وارد منزل شدند . و ایشان دیگر حرفی نزدند و فقط گفتند که باید دوباره به جبهه بروند . و پدرشان که مانع می شدند  . گفتند که :"برادرم به جبهه عازم شده اند و چون به سربازی نرفته اند مهارت کافی در جنگ ندارند و من به کمکش می روم ." و با وجود اصرار ما که ممکن است به منطقه ای دیگر عازم شوند اثری نداشت و تصمیم خود را گرفته بودند  . و رفتند و هر روزبه برادرشان محمد مهدی که در نیشابور که کارمند بود در تماس بودند و جویای احوال علی اصغر برادر بزگشان  می شدند . همان طور که پیش بینی می شد بعد از مدت کوتاهی خبر شهادت برادرشان در تاریخ 1360/10/1 به ما رسید . و برادرش محمد مهدی مانده بود که به برادرش چه بگوید .و نمی دانست که ایشان منتظر خبری هستند . و به شهید گفته بودند  که بچه هایت مریض هستند و برادرت زخمی شده است و ایشان از محمد مهدی خواستند تا راستش را بگوید . بعد ها دوستانش تعریف می کردند که به به علت عملیات به  ایشان مرخصی نمی دادند تا در تدفین و تشیع برادرش شرکت کند و می گفتند که چون برادرت شهید شده است ، شما دیگر بر نمی گردی ،چون خانواده ات  اجازه برگشت به شما را نمی دهند . و با واسطه شدن دوستانشان که گفته بودند ایشان را هنوزنشناخته اید و ایشان مرد خدا هستند و حتما برمی گردند .به عقب برگشتند .
ایشان بعد از چند روز از تدفین برادرشان گذشته بود برگشتند  تا چهلم برادرشان رانیز برگذارکردند  و مجددا  به جبهه عازم شدند، و گفتند که می روند که انتقام خون برادرشان را بگیرند. و نمی گذارتد اسلحه برادرشان بر زمین بماند .
قبل از رفتن  وصیت نامه ای برای خود نوشته بودند و به من دادند و حرفهای نامهربانی از جدایی و شهادت می زدند و گفتند که ممکن است دیگر بر نگردند و و من گفتم : " بگذار وقتی هستی از دیدنت لذب ببریم و حرف از جدایی نزن ، به اندازه کافی وقتی در جبهه هستی ما نگرانیم ." و وصیت نامه را به پسرمان علیرضا که چهار سال داشت دادم و گفتم پاره اش کن و به بیرون بینداز و او هم  که خردسال بود  اینکار را انجام داد .
 
 
هر بار که برادرانی جهت جمع آوری کمک های مردمی  می آمدند بسیاری از مردم هرچه در منزل داشتند کمک می کردند .و من هم با وجود مخالفت همه ، که می گفتند همسرتان در جبهه است و کفایت می کند . طلا و مواد خوراکی  و... که کمتر در منزل استفاده می شد تقدیم می کردم تا سهم بیشتری در جنگ تحمیلی و پایداری انقلاب داشته باشم .
سری آخری که خواستند بروند پدرشان راضی نمی شدند وایشان گفتند که "سید الشهدا حسین (ع ) مرا در گودی قتلگاه می خواند ومن اینجا بمانم" . و اینطور شد که پدرشان نتوانست حرفی بزنند و ایشان نزدیک عید بود که عازم فکه و قتلگاه خود شدند .
دوستانشان تعریف می کردند که شب و روز پتویی زیر بقل می گرفتند  و گوشه ای دور افتاده مشغول عبادت و راز و نیاز میشدند . و با التماس شهادت خود را از خداوند می خواستند .
و در نهایت لحظه دیدار ایشان با خداوند نزدیک شده بود و ایشان در عملیات والفجر یک در تاریخ 1362/1/22به شهادت رسیدند . و چون منطقه عملیاتی به تصرف دشمن در آمده بود . پیکر پاکش به دست ما نرسید . و در لحظات آخر تصرف منطقه توسط دشمن زنده بودند ، ما همواره امید داشتیم که به دست دشمن اسیر شده باشند . و چشم به راهشان بودیم . در زمانی که در اوایل از طرف سلیب سرخ با اسرای جنگی مصاحبه می کردند و خبر سلامتشان را به خانواده های خود اعلام می کردند ، ما هرشب رادیو را می گرفتیم. واز هم رزمان شهید در عملیات ولفجر یک ، جویای احوالشان می شدیم .  کسانی که در آخرین لحظات ایشان را دیده بودن گفته بودند که : "شهید زنده بوده اند .و فقط پایشان ترکش خورده و دستشان آویزان بوده است ".  13 سال من و بچه هایم و پدر و مادرش منتظر وچشم به راه بودیم ، و هروقت کسی درب منزل ما را می زد با خوحشحالی درب را باز می کردیم که نکند خبری از گم شده ما داشته باشد . تا اینکه در سال 1375 که پیکر مطهرش با چند قطعه استخوان وپلاک ، پیدا ، تشیع و تدفین گردید . ولی در این 13 سال و در حال حاضر چشم به راه بودن عادتمان شده و ان شاالله با آمدن مهدی موعود دلشاد شویم .

زندگی در روستا  ، در خانه ای مستقل در حاشیه روستا برای من و فرزندانم سخت بود . و شبها مقداری می ترسیدم ولی این ترس را به بچه هایم (نرگس ، علیرضا و بتول ) منتقل نمی کردم .و هرچه در توان داشتم برای خوشبختی و استقلال فرزندانم هزینه کردم  . و همان طور که شهید گفته بود که ما را به خدا می سپرد، خداوند نیز ما را رها نکرد .وجهت ادامه تحصیل فرزندانم به روستای باغشن و از آنجا به شهر نیشابور رفتیم و مدت 10 سال در منزل استیجاری زندگی می کردیم تا در سال 1375 و با آمدن پیکر پاک شهید ، صاحب منزل شدیم . و بعد از آن نرگس به خانه بخت رفت و علیرضا در دانشگاه  قبول شدند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۲۷
علیرضا اسدی

نظرات  (۱)

سلام خدا بر شهدا و خانواده‌های ایشان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی