شهیدان اسدی

شهیدان اسدی از روستای شهید پرور چشمه خسرو ، بخش زبرخان ،شهرستان نیشابور

شهیدان اسدی

شهیدان اسدی از روستای شهید پرور چشمه خسرو ، بخش زبرخان ،شهرستان نیشابور

شهیدان اسدی : علی اصغر اسدی، عبد الله اسدی ، محمد کمال اسدی ، ابوالفضل اسدی و غلام رضا اسدی

۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

شامل دو وصیت نامه در تاریخ های 1361/3/2 درجبهه خرمشهر و  تاریخ 1361/5/5 .

 

و بشر الصابرین الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ

با درود و سلام به پیشگاه امام زمان (عج) و نایب برحقش امام امت ، خمینی کبیر اینجانب عبد الله اسدی وصیت نامه ام را در تاریخ 1361/5/5 که جهت مبارزه با کفار بعثی و دفاع از اسلام رهسپار جبهه شدم می نویسم.

قبل از همه چیز از برادران و خواهران تقاضا  دارم که در خط اسلام قدم بردارید ، و کار و حرف و عملتان برای رضای خدا باشد ، و امید دارم که پدر و مادر عزیزم اگر چنانچه در طول زندگی از این فرزند کوچک خودشان کوتاهی دیده اند مرا ببخشنند ، و همچنین از همسر و کلیه اقوام و دوستان . و نیز تقاضا دارم که همسرم زینب وار فرزندانم را بزرگ نماید، و فاطمه گونه نیز زندگی کند ،واز فرزندانم نیز می خواهم که در خط اسلام حرکت نمایند ، ودر فرا گرفتن مسائل اسلامی کوشا باشند . دخترم به پیروی از حضرت فاطمه حجاب خودش را حفظ نماید .واز کلیه برادران می خواهم که تا آخرین قطره خون از اسلام و امام دفاع نمایند .

و دربین مردم جویا باشید ، اگر کسی از من حسابی دارد مبلغ 7 هزار تومان در بانک دارم که اول حساب مردم را بدهید و بعد دفنم کنید .

پدرعزیزم  من هیچ راضی نیستم که برای من گریه کنید ، که از گریه شما دشمنان اسلام شاد می شوند . و من راضی نیستم برای شهادت من خرجی داده شود . و هرچه مال و اموالی دارم از زن و بچه هایم می باشد ، پدر جان شما از بابت بنده وکالت دارید . من خود عاشق شهادت هستم ، و اگر به آن درجه برسم افتخاری بس بزرگ نصیبم شده است . من مبلغ 200 تومان  بابت دفن شدنم در مزار بازحیدر پرداخت کرده ام  و از شما می خواهم که هرجا مادرم گفت همان جا و  با همان لباسی که در تنم است دفنم نمائید . وسلام علی من تبع الهدی و با درود به امام امت خمینی بت شکن.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۸
علیرضا اسدی

حسین محمد خانی پسر دختر دایی شهید ، مادر شهید عمه ایشان می شود:
آدرس فرستنده : نیشابور - هلال احمر
آدرس گیرنده : اندیمشک - سایت 4- تیپ 2  امام رضا - گردان صف- گروهان شهید رجایی برسد به دست عبدالله اسدی
تاریخ 1361/12/1 و1361/11/13

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۲
علیرضا اسدی

سوی دیار عاشقان سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم         
بهر ولای عشق او به کربلا می رویم
گرفته ایم جان به کف و نثار جانان کنیم    
هستی خود به راه حق یکسره قربان کنیم
جان و سر و وجود خود فدای قرآن کنیم   
ما به جوار کبریا با شهدا می رویم  
سوی دیار عاشقان سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم  

جبهه ی اسلامی ما ز نور حق روشن است

ظلمت و خوف و واهمه در سپه دشمن است

بیم ز لشگر خدا در دل اهریمن است

چو ما به فرماندهی روح خدا می رویم

سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم

 

سنگر مردان خدا سنگر دین خداست

در دل شب منور از ذکر و نماز و دعاست

منظره های آن ببین چو صحنه ی کربلاست

حسینیان آمده اند به نینوا می رویم

 

به کربلای ما بیا برادرم کن گذر

ولوله ی مبارزان شور دلیران نگر

ناله نیمه های شب سوز دعای سحر

بپرس از این برادران بگو کجا می رویم

 

یکی نشسته گوشه ای خدا خدا می کند

به رهبر و امام خود ز جان دعا می کند

یکی دگر ز معرفت سخن ادا می کند

که ما به قربانگه حق رو به منا می رویم

 

منتظریم کی شب حمله فرا می رسد

امر ز فرماندهی کل قوا می رسد

دمی که رمز یا علی به گوش ما می رسد

پی نبرد خصم دون چو شیرها می رویم

 

وصیتی کرده به من عزیز همسنگرم

که من شهید اگر شدم بگو تو با مادرم

طلب نماید از خدا سلامت رهبرم

گریه مکن مادر من گریه مکن مادر من

با رفقا می رویم با رفقا می رویم

 

من که به فرمان خدا به جبهه ها می روم

حسینیم برای فتح کربلا می رویم

راهی کربلایم و خدای من گواه من است

دعای خیر رهبرم پشت و پناه من است

قدس عزیز روز و شب چشم براه من است

تا که شود زبندگی قدس رها می روم

نمی رود زخاطرم سفارش مادرم

گفت برو دفاع کن زدین پیغمبرم

بهر تسلای دل روح خدا می رویم

اگر پاره پاره شد زراه حق پیکرم

اگر که رنگین شود زخون تن سنگرم

گریه مبادا بکنی برای من مادرم

چون به ملاقات خدا با شهدا می روم





کشته گردم من اگر درجبهه ای همسنگرم      
  این پیام از من ببر نزد خمینی رهبرم
گو ولی من توئی ای نایب صاحب زمان      
    امر و فرمان شما را من پذیرفتم زجان
سوی جبهه آمدم ای حامی مستضعفان         
    تا کنم ایثار جان در راه دین و کشورم
رهنمای من شدی ای جلوه روح  خدا        
     منصب جنداللهی (توای) فرمانده کل قوا
چون شدم سرباز تو خوفی نباشد دیگرم       
   کاش بودی  موقع  قتلم  به  بالین  سرم
تو نبرد اندر ره حق را به من آموختی        
    شعله عشق خدا  را  در دلم  افروختی
از غم درماندگان چون شمع سوزان سوختی    
  ای امام و مرجع و ای هادی و ای سرورم
دست مولایم ببوس از من رسان عرض سلام   
  گو ندارم  آرزویی  جز شهادت  ای امام
اسلحه در دستم و اندر دلم  یاد  خداست      
    راه خونین حسین این راه و اینجا کربلاست
تو ولی امری  و گشم به فرمان شماست      
    استقامت می کنم گر سر فتد از پیکرم
ای برادر از صمیم دل نثار جان کنم            
   مرد  میدان نبردم  پای بند  مذهبم
با تو گویم راز دل  کن گوش آخر مطلبم    
      بعد قتل من رسان زود این  خبر بر مادرم

گو به مادر کشته شد فرزند تو با افتخار  

       از غمم افغان مکن ای زینب این روزگار

با پیام خون  من  تکرار بنما این  شعار

 باد جاویدان خمینی آن  ولی  و رهبرم




موی پریشان مکن ای مادرم ، ای مادرم

عشق خدا شور حسین بر سرم




ایران میدان جنگ است2

تسلیم و سازش ننگ است

لا اله الا الله رهبر نهضت روح الله2

می جنگیم می رزمیم2

با دشمنان اسلام ، منافقین و صدام

لا اله الا الله رهبر نهضت روح الله2

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۲۳
علیرضا اسدی

به محبت و عشق و وفا سوگند


به جلال و جاه خدا سوگند


به علایق جان، به حیات جهان به فنا در راه بقا سوگند


 زخاک قبر شهیدان همیشه آید این ندا


باشد بهای خون ما تذکره کرببلا


درود و رحمت خدا   


به روح پاک شهدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۲۰
علیرضا اسدی

عبدالله اسدی
محل تولد :
نیشابور - چشمه خسرو
تاریخ تولد :
۱۳۲۹/۰۶/۰۱
محل شهادت :
فکه
تاریخ شهادت :
۱۳۶۲/۰۱/۲۲
یگان اعزامی :
بسیج
محل دفن :
گلزارشهدای روستای چشمه خسرو -نیشابور



از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

عملیات والفجر ۱

بخشی از جنگ ایران و عراق

زمان

۲۱ فروردین ۱۳۶۲٬ تا ۲۸ فروردین ۱۳۶۲

مکان

عین خوش

نتیجه

پیروزی استراتژیک عراق.

علت جنگ

عراق مورد هجوم ایران قرار گرفت

جنگندگان

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/f/f6/Flag_of_Iraq.svg/22px-Flag_of_Iraq.svg.png عراق

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/c/ca/Flag_of_Iran.svg/22px-Flag_of_Iran.svg.png ایران

نیروها

۵۵٬۰۰۰ سرباز

۵۰٬۰۰۰ سرباز

تلفات

متوسط

سنگین

 

عملیات والفجر ۱

رمز عملیات

یا الله

آغاز عملیات

1362/۱/21

پایان عملیات

1362/۱/28

جبهه

جنوبی

مکان عملیات

جبل فوقی

نوع تک

گسترده

فرماندهی

ارتش

سازمان عمل‌کننده

مشترک

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۱
علیرضا اسدی

مادر شهیدان اسدی 
اجداد ما از شیراز هستند و در آنجا هم اکنون اقوامی در فسا داریم. ما به این منطقه و روستای چشمه خسروکوچ کرده بودیم .  در این روستا  فرزند اولم در 4 ماهگی فوت کرد و بعد علی اصغر در سال1326 متولد گردید و بعد از آن عبدالله در سال1329 ، بچه های خوبی بودند و اذیت نمی کردند. قبل از تکلیف نماز می خواندند . اوضاع مالی مناسبی نداشتیم و در زمینهای اربابی کار می کردیم و بچه ها کم کم بزرگ شدند  . و بعد از ان دو دختر به نام های فاطمه و زهرا و دو براردر به نام های محمد مهدی و حیدر را خدا به ما عنایت نمود بعد از تقسیم اراضی و ظلمی که در حق ما در روستای چشمه خسرو شده بود به مشهد رفتیم و درآنجا ، آب و زمین اجاره می کردیم و  بچه ها در کنار پدرشان کار می کردند . علی اصغر بعد از ازدواج  به واسطه  اقوامی که در تهران داشتیم به تهران رفتند و انجا مشغول کار و زندگی شدند .در انجا علی اصغر به دلیل دوستانی که در تهران پیدا کرده بود  متحول شده و در مراجعه بعدی  که به دیدن ما امده بود دیگر لباس استین کوتاه نداشت و . فرد با تقوا و مومنی شده بود .

بعد از ده سال با اصرار مادر بزرگ شهیدان   ما از مشهد  به چشمه خسرو برگشتیم و عبدالله کار دامپروری و کشاورزی مشغول بود. به دستگاه سید الشهدا علاقه عجیبی داشت هم اکنون هم گاهی خوابش را می بینم که علم حضرت ابوالفضل را بر دوش دارد و یا قصد برداشتنش را دارد  .

بعد از چند ماه که از سربازی برگشت برایش از روستای مجاور و از اقوام که نوه برادرم بود (فرزند دختر دایی شهید ) خواستگاری کردم .ودر سال1352 با خانم فاطمه محمد خانی   ازدواج نمودند .  ابتدا در یکی از اتاقهای منزلمان سکونت داشتند . و بعد برای ادامه زندگی به روستای بازحیدر و منزل مادر خانمش رفتند . و  فرزند اولشان به نام نرگس  در سال1355 در آنجا به دنیا آمد . و بعد از یک سال به چشمه خسرو برگشتند  وکم کم منزل خوبی با کمک ما در ورودی روستا برای خود ساختند . و فرزند دوم در سال 1357 به نام علیرضا متولدشد .( شهید ایشان را علی صدا می زدند و می گفتند " من هر تعداد پسر داشته باشم نامش را علی خواهم گذاشت " .  و فرزند سومشان محدثه در سال  1359و چهارمشان بتول بعد از فوت محدثه به دنیا آمدند .
ادامه از زبان همسر شهید :
برادرشان در مبارزه با رژیم شاهنشاهی شرکت فعال داشتند ، و شهید در روستا و کمک پدر و مادرشان بودند وبر ضد رژیم شاهنشاهی در سطح منطقه فعالیت داشتند و حضور فعالی در مسجد از خود نشان می دادند  ، یگ شب که در منزل در حال استراحت بودم با هیجان وارد منزل شدند و گفتند : " چه نشستی و بلند شو و همه بیدارند و اسلام پیروز شده است" ، رادیو را روشن کردند و با خوشحالی گفتند که "انقلاب پیروز شده است " واز رادیو ندای الله اکبر می آمد . بعد از پیروزی انقلاب ایشان شور و هیجان خاصی پیدا کرده بودند و همواره حوادث را از طریق رادیو پیگیری می کردند .  ایشان هر کاری که از دستشان بر می آمد برای انقلاب انجام می دادند .و رابط بسیج در روستا بودند . ایشان بسیار مهمان نواز و یاور افراد محروم وبی سرپرست روستا بودند . به جهت زیارت و دیدن امام در زمستان به تهران و قم سفر کردیم . و فرزند خردسالمان   محدثه را با خود بردیم ، که به علت سرمای شدید زمستان و خراب شدن اتوبوس در بین راه کلیه های فرزند خردسالمان آسیب دید و بیمار شدند .
 در ابتدای جنگ و در زمان نخست وزیری بنی صدر با وجود بیماری فرزندشان که در بیمارستان بستری بود و اسرار ما و پدرش که می گفتند : "همسر  جوان و فرزندان خردسال خود را تنها نگذار و دام و کشاورزی خوود را رها نکن " و ایشان در پاسخ می گفتند : "زنان و فرزندان هموطنان من آسایش ندارند و از خانه های خود رانده شده اند و مردانشان کشته شده ، من چگونه می توانم بی تفاوت زندگی عادی خود را ادامه دهم ، من همسر و فرزندان خود را به خدا می سپارم که ایشان بهترین نگهبان و بهترین یاری کننده می باشند، و فرزند من اگر بیمار است ، خداوند بهترین درمان کننده است و از دست من که بنده حقیر خداوند هستم کاری بر نمی آید  ". ایشان  در  عملیات بیت المقدس و  فتح خرمشهر شرکت کردند و بعد از آن ، ایشان دیگر مرد جنگ شده بودند .و دوستانشان ایشان را به خروس جنگی خمینی می شناختند .ایشان در عملیاتهای بستان و طریق القدس نیز شرکت داشتند.
در عملیات فتح خرمشهر ایشان تعریف می کرد با وجود بنی صدر، به ما مهمات و آب و غذا نمی دادند وچند روز بود بچه ها غذایی نخورده بودند . و ایشان از درخت خرمایی بالا می روند و برای بچه ها خرما تهیه می کنند که پایشان اسیب دیده بود (یک تکه خار درخت خرما به انگشت پایشان  فرو رفته بود  و متورم شده بود )
همچنین تعریف می کردند که  تعدادی از بسیجیان روستا که با منازل خالی منظقه جنگی مواجه شده بودند شروع به جمع آوری غنیمت کرده بودند . که با برخورد شدید شهید مواجه  که گفته بودند " ما برای دفاع از میهن آمده ایم و به کمک این مردم شتافته ایم و چگونه است که غنیمت بگیریم " و وسائل جمع آوری شده را تحویل مسئولین داده بودند.
بیشتر مواقع در جبه بودند و هر 40 یا 50 روز چند روزی به روستا می آمدند .با وجود بستری بودن فرزند خردسالمان محدثه در بیمارستان  ، ما و فرزندانش را به خدا سپرد و عازم می شدند .و می گفتند که با وجود شما همسرم من خیالم از بابت بچه ها راحت است . و یکی از دوستانش تعریف می کرد که یک روز صبح که از خواب بیدار شدند و با خوابی که دیده بودند گفته بودند که  : "فکر کنم کوچولوی ما به رحمت خدا رفته است. و محزون بودند" .
و بعد از آن بارها در جبهه ها حضور پیدا می گردند . و هر بار به بهانه ای من و پدر ومادرش را راضی می کردند و می گفتند :" من که سربازی رفته وآموزش دیده ام با هزینه این مملکت بوده و باید بتوانم از تجربیاتم در جنگ استفاده کنم و افرادی که آموزش ندیده اند و مهارت کافی ندارند بسیار سریع شهید می شوند .و من باید از این اندوخته خود در جهت خدمت به کشورو اسلام عزیزمان استفاده کنم ."
و به ایشان که پیشنهاد شده بود عضو نیرو های مسلح شوند و به نیروی کادر تغییر وضعیت بدهند قبول نکرده بودند و علت آنرا حلال ندانستن دریافت وجه در زمانهای غیر فعال بودن جبهه می دانستند .

دریکی از عملیاتها  برادر حسین حصاری تعریف می کردند که همه دوستانشان شهید شده بودند و تنها دو نفر مانده بودند با مقدار کمی از مهمات  . و با وجود حمله سنگین دشمن من پیشنهاد عقب نشینی دادم . که شهید گفته بودند که اگر عقب نشینی کنیم ممکن است کشته شویم پس بهتراست مقاومت کنیم. و دشمن که تعداد نیروهای ایران را نمی داند مقاومت کنیم  . و با اشرافیتی که از تپه بر دشمن داشتیم  توانستیم   تعداد زیادی از آنها را از بین ببرریم و حملاتشان را تا رسیدن نیروهای کمکی دفع  و مانع تصرف آن منطقه توسط دشمن شویم . اما با رسیدن نیروهای کمکی که بچه های اصفهان بودند و به علت مهارت کم جنگی تعداد زیادی از بچه ها شهید شدند . و سری بعدی نیروی های کمکی که  رسیدند  ما به عقب منتقل شدیم . و  در آنجا مورد تقدیر قرار گرفتیم .


دوستانشان از جمله عباس اسدی پسر دایی ایشان تعریف می گرد در یکی از عملیاتها داوطلب شده بودند که بر روی سیم خاردار قرار گیرند تا گردان از روی ایشان عبور کنند . و با بدن خونی دو باره به راهشان ادامه دادند .

همچنین در یکی از عملیاتها دوستانشان تعریف می کردند . که این  در میدان مین و در شب عملیات داوطلب شده اند که  در میدان مین  بخوابند و گردان از روی ایشان عبور کند .که اینکار را انجام داده و به صورت معجزه آسایی زنده و با سلامت گردان از روی ایشان عبور کرده اند .


 یک بار   چند روزی بود که از منطقه جنگی آمده بودند و قرار بود مدتی بمانند و کارها ی عقب افتاده را انجام دهند . یک روز صبح که بیدارشدند شروع کردند به گریه کردن ، و گفتند که خواب دیده اند که : "برسر سفره ای برادرم و چند سید نشته اند و مشغول خوردن غذا بودند که من وارد شدم و من که می خواستم از غذا بخورم ، برادرم علی اصغر جلوی من را گرفت و گفتند که هنوزنوبت شما نشده است . و من مطمئن هستم در این نوبت برادرم شهید می شود ." در این حالت پدرشان وارد منزل شدند . و ایشان دیگر حرفی نزدند و فقط گفتند که باید دوباره به جبهه بروند . و پدرشان که مانع می شدند  . گفتند که :"برادرم به جبهه عازم شده اند و چون به سربازی نرفته اند مهارت کافی در جنگ ندارند و من به کمکش می روم ." و با وجود اصرار ما که ممکن است به منطقه ای دیگر عازم شوند اثری نداشت و تصمیم خود را گرفته بودند  . و رفتند و هر روزبه برادرشان محمد مهدی که در نیشابور که کارمند بود در تماس بودند و جویای احوال علی اصغر برادر بزگشان  می شدند . همان طور که پیش بینی می شد بعد از مدت کوتاهی خبر شهادت برادرشان در تاریخ 1360/10/1 به ما رسید . و برادرش محمد مهدی مانده بود که به برادرش چه بگوید .و نمی دانست که ایشان منتظر خبری هستند . و به شهید گفته بودند  که بچه هایت مریض هستند و برادرت زخمی شده است و ایشان از محمد مهدی خواستند تا راستش را بگوید . بعد ها دوستانش تعریف می کردند که به به علت عملیات به  ایشان مرخصی نمی دادند تا در تدفین و تشیع برادرش شرکت کند و می گفتند که چون برادرت شهید شده است ، شما دیگر بر نمی گردی ،چون خانواده ات  اجازه برگشت به شما را نمی دهند . و با واسطه شدن دوستانشان که گفته بودند ایشان را هنوزنشناخته اید و ایشان مرد خدا هستند و حتما برمی گردند .به عقب برگشتند .
ایشان بعد از چند روز از تدفین برادرشان گذشته بود برگشتند  تا چهلم برادرشان رانیز برگذارکردند  و مجددا  به جبهه عازم شدند، و گفتند که می روند که انتقام خون برادرشان را بگیرند. و نمی گذارتد اسلحه برادرشان بر زمین بماند .
قبل از رفتن  وصیت نامه ای برای خود نوشته بودند و به من دادند و حرفهای نامهربانی از جدایی و شهادت می زدند و گفتند که ممکن است دیگر بر نگردند و و من گفتم : " بگذار وقتی هستی از دیدنت لذب ببریم و حرف از جدایی نزن ، به اندازه کافی وقتی در جبهه هستی ما نگرانیم ." و وصیت نامه را به پسرمان علیرضا که چهار سال داشت دادم و گفتم پاره اش کن و به بیرون بینداز و او هم  که خردسال بود  اینکار را انجام داد .
 
 
هر بار که برادرانی جهت جمع آوری کمک های مردمی  می آمدند بسیاری از مردم هرچه در منزل داشتند کمک می کردند .و من هم با وجود مخالفت همه ، که می گفتند همسرتان در جبهه است و کفایت می کند . طلا و مواد خوراکی  و... که کمتر در منزل استفاده می شد تقدیم می کردم تا سهم بیشتری در جنگ تحمیلی و پایداری انقلاب داشته باشم .
سری آخری که خواستند بروند پدرشان راضی نمی شدند وایشان گفتند که "سید الشهدا حسین (ع ) مرا در گودی قتلگاه می خواند ومن اینجا بمانم" . و اینطور شد که پدرشان نتوانست حرفی بزنند و ایشان نزدیک عید بود که عازم فکه و قتلگاه خود شدند .
دوستانشان تعریف می کردند که شب و روز پتویی زیر بقل می گرفتند  و گوشه ای دور افتاده مشغول عبادت و راز و نیاز میشدند . و با التماس شهادت خود را از خداوند می خواستند .
و در نهایت لحظه دیدار ایشان با خداوند نزدیک شده بود و ایشان در عملیات والفجر یک در تاریخ 1362/1/22به شهادت رسیدند . و چون منطقه عملیاتی به تصرف دشمن در آمده بود . پیکر پاکش به دست ما نرسید . و در لحظات آخر تصرف منطقه توسط دشمن زنده بودند ، ما همواره امید داشتیم که به دست دشمن اسیر شده باشند . و چشم به راهشان بودیم . در زمانی که در اوایل از طرف سلیب سرخ با اسرای جنگی مصاحبه می کردند و خبر سلامتشان را به خانواده های خود اعلام می کردند ، ما هرشب رادیو را می گرفتیم. واز هم رزمان شهید در عملیات ولفجر یک ، جویای احوالشان می شدیم .  کسانی که در آخرین لحظات ایشان را دیده بودن گفته بودند که : "شهید زنده بوده اند .و فقط پایشان ترکش خورده و دستشان آویزان بوده است ".  13 سال من و بچه هایم و پدر و مادرش منتظر وچشم به راه بودیم ، و هروقت کسی درب منزل ما را می زد با خوحشحالی درب را باز می کردیم که نکند خبری از گم شده ما داشته باشد . تا اینکه در سال 1375 که پیکر مطهرش با چند قطعه استخوان وپلاک ، پیدا ، تشیع و تدفین گردید . ولی در این 13 سال و در حال حاضر چشم به راه بودن عادتمان شده و ان شاالله با آمدن مهدی موعود دلشاد شویم .

زندگی در روستا  ، در خانه ای مستقل در حاشیه روستا برای من و فرزندانم سخت بود . و شبها مقداری می ترسیدم ولی این ترس را به بچه هایم (نرگس ، علیرضا و بتول ) منتقل نمی کردم .و هرچه در توان داشتم برای خوشبختی و استقلال فرزندانم هزینه کردم  . و همان طور که شهید گفته بود که ما را به خدا می سپرد، خداوند نیز ما را رها نکرد .وجهت ادامه تحصیل فرزندانم به روستای باغشن و از آنجا به شهر نیشابور رفتیم و مدت 10 سال در منزل استیجاری زندگی می کردیم تا در سال 1375 و با آمدن پیکر پاک شهید ، صاحب منزل شدیم . و بعد از آن نرگس به خانه بخت رفت و علیرضا در دانشگاه  قبول شدند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۱
علیرضا اسدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۵
علیرضا اسدی
با حضور 150 شهید در نیشابور شهرک بهداری و حضوردو شهید اسدی، عبدالله و محمد کمال در جمع شهدا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۲۵
علیرضا اسدی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۷
علیرضا اسدی