شهیدان اسدی

شهیدان اسدی از روستای شهید پرور چشمه خسرو ، بخش زبرخان ،شهرستان نیشابور

شهیدان اسدی

شهیدان اسدی از روستای شهید پرور چشمه خسرو ، بخش زبرخان ،شهرستان نیشابور

شهیدان اسدی : علی اصغر اسدی، عبد الله اسدی ، محمد کمال اسدی ، ابوالفضل اسدی و غلام رضا اسدی

به نام خدا

شهید عبد الله اسدی از نگاه...

خواهر شهید :

وقتی خرد سال بودیم ، او با لحنی جدی ولی خندان همیشه به من تذکر می دادند که روسری به سر داشته باش و زیاد بیرون از خانه نرو.

وقتی برادرم از جبهه بر می گشت ، همه خانواده دور هم جمع می شدیم ، و ایشان همیشه تقاضا داشتند که غذا را خودشان درست کنند.و به ما می گفتند شما بهتر است استراحت کنید . او بسیار مهمان دوست و مهمان نواز بودند .

یک سری که مجروح شده بودند همراه برادرم سردار شهید علی اصغر و همسرشان به دیدن عبدالله رفتیم . و برادرم علی اصغر به عبدالله گفتند :"فکر می کردم شهید شده اید و من برادر شهید هستم ". وعبدالله جواب دادند که :"هنوز برای شهادت وقت زیاد است ، و خداوند هنوز من را قابل نمی داند ."

برادرم علی اصغر زودتر شهید شدند . ومن که بی تابی می کردم ، ایشان می گفتند :" خواهرم گریه نکن که دشمن شاد می شود  و من اسلحه برادرم را بر زمین نخواهم گذاشت ."

 

اسماعیل موحدی (رامک ) پسر خاله  و هم رزم شهید:

در سال 1360 و دوران دفاع مقدس روزی  در روستا ،چند نفر دور هم جمع شده بودیم  و مشغول صحبت بودیم ، رادیو روشن بود ودر طول برنامه سخنان کوتاهی از حضرت امام (ره ) پخش شد ،مبنی بر اینکه جبهه ها را خالی نگذارید ، در همان لحظه شهید عبداالله با شور اشتیاق پاسخ دادند :"لبیک یا امام " . و بلافاصله عملا به این گفته خود عمل نمودند . و راهی جبهه شدند . ایشان به قدری به جبهه و جنگ علاقمند بودند که همه را به تعجب وادار می کرد .

در جبهه که همرزمشان بودم ، مرتب به بچه ها خدمت می کردند ، رفتار و روحیه عالی ایشان قوت قلبی در جنگ برای ما بود . و همواره از تجربیات جنگی ایشان استفاده می کردیم ، و به حق یک دلاور بود و از آتش و توپ دشمن هراسی نداشتند .

در منطقه عملیاتی که بودیم هوا سرد شده بود و شبها بچه ها سرما می خوردند. و در منطقه کمبود پتو بود ، یک شب ایشان شجاعانه به صورت مخفی به اردوگاه دشمن رفتند و از سنگر های عراقی ها برای ما پتور آوردند .

علاوه بر  برنامه های تیپ ، او را مرتب در حال خلوت با خدا و راز و نیاز می دیدیم ، و چندین مرتبه گریه ها و ناله های او را در دل شب شاهد بودم . و بدون اغراق در شجاعت و بی باکی در بین بچه ها زبانزد بودند . آنها که راه خودشان را پیدا کرده و رفتند ، وما ماندیم و ....

 

علی محمد خانی هم رزم شهید عبدالله اسدی (شهید ،پسر عمه و شوهر خواهر ایشان محسوب می شوند ):

در سایت چون تعداد بچه ها ی بسیجی روز به روز بیشتر می شد ، بوی حمله و زمزمه عملیات به گوش می رسید . و متوجه اعزام شهید عبدالله شدم و در جستجوی ایشان بودم ، تا اینکه بالاخره ایشان را در سایت 4ملاقات کردم  ، سایت در مسیر شمال فکه و خط مقدم بود ، از آن به بعد روزها بیشتر هم را می دیدیم ، ایشان از کم شدن اخلاص در بین بچه های  سایت نسبت به قیل  ناراضی بودند .

به علت تاخیر در عملیات ، به کلیه نیروهای بسیجی مرخصی دادند ، و یگان ما به منطقه ابوغریب تغییر مکان داد .

طولی نکشید که ایشان از مرخصی برگشتند ، در تقسیم جای جدید نزدیک هم شده بودیم ، و بعد از یکپارچگی ارتش و بسیج برای عملیات مشترک ، ایشان حرف از خداحافظی و ساز جدایی و شهادت می زدند .

قبل از عملیات که بچه ها از هم حلالیت می خواستند و وصیت نامه می نوشتند . و همگی از زیر قران رد شدیم وبه سمت منطقه عملیاتی حرکت کردیم .

بعد از مدتی از ماشین ها پیاده شدیم ، تاریکی و سکوت محض بود ، گاهی شلیک خمپاره و توپ سکوت شب را می شکست ، بولدزرها مشغول ساخت معبر و سنگر بودند ، توپها و خمپاره ها بر زمین می نشستند ، راهنمای عملیات ما را به داخل یک کانال عمیق و بزرگ هدایت کرد . شب به صورت آماده باش یودیم ، تازه مستقر شده بودیم که صدایی آشنا به گوش رسید ، و کسی بجز عبدالله سراغ من را نمی گرفت ، از دیدن هم خوشحال شدیم و 24 ساعتی با هم بودیم . فردای آن روز به سختی گذشت ، حملات دشمن شدید بود و ، و گلوله های توپ و خمپاره هم بر زمین می نشست ، و بسیاری از بچه ها زخمی و شهید شدند .

شب هنگام ، حرکت به سمت دشمن  آغاز شد ، از میادین مین ، سنگر های عراقی عبور کردیم ، و به علت تاریکی شب از هم دور افتاده بودیم (من تیربارچی بودم و شهید گروه تخریب ) ، ناگهان و قبل از ساعت مقرر صدای الله اکبر بلند شد و شروع حمله بلند گردید ، و رگبار تیر و خمپاره  دشمن بر سرمان آغاز شده بود ، و مقداری که پیش رفتیم ، از بیسیم دستور توقف پیشروی به جهت لو رفتن عملیات صادر شد .

عقب نشینی شروع شده بود و هرکس به سمتی می دوید ، و رگبار گلوله و خمپاره دشمن با 400 قبضه توپ نفس گیر بود ، و صحنه های بسیار دلخراشی را می دیدیم ، کم کم هوا روشن شد ، و متوجه شدیم تعدادی از نیروها به دست عراقی ها اسیر شده اند ، و امید داشتم که عبدالله شهید نشده باشد . آنجا کربلایی بر پا شده بود ،خون و اشک ،  شهادت و اسارات ، گروهی مشغول رسیدگی به مجروحان بودند ، ومن که در میان دود و آتش مجروح شده بودم بدون اینکه از پسر عمه ام خبری داشته باشم با اکراه به عقب منتقل و در بیمارستان بستری شدم .

دوست و هم رزم شهید حسین باطانی :

شهید اسدی یک مجاهد واقعی بود ، ایشان جلو دار ما بودند و پرچم مقدس لا اله الا الله را حمل می کردند ، ایشان دعای توسل و وحدت را با لحن زیبایی برای همه قرائت می کردند ، وبه نماز شب ایشان  همه غبطه می خوردند .شب حمله در کانالی که از دشمن به دست ما رسیده بود ، ایشان مشغول راز و نیاز با معبود خود بود .

در شب حمله که آماده نبرد می شدیم ، دوستان هرچه قدر می توانستند ، فشنگ و مهمات همراه خود می کردند ، شهید اسدی به یکی از دوستان گفتند که میله پرچم  لا اله الا الله  را به پشتشان ببندند ، و ما گفتیم به جای این پرچم ، شما می توانید سه گلوله آرپیجی را با خود حمل کنی ، و ایشان پاسخ دادند :" حمل این پرچم اثر بیشتری از گلوله و آرپی جی در میدان جنگ دارد ."

در شب عملیات به میدان مین و سیمهای خاردار رسیدیم ، و فرمانده دو نفر داوطلب برای خوابیدن روی سیم خاردار خواستند ، و ایشان یکی از داوطلبین بودند که به شکم روی سیم های خاردار خوابیدند ، و ما پاهایمان را روی پشت این عزیزان گذاشتیم و به سمت جلو حرکت کردیم . من هر وقت یادم می آید احساس شرم می کنم و غبطه می خورم به روحیه ایشان .

                

از زبان دختر شهید :

ولَا تَقُولُوا لِمَن یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ وَلَٰکِن لَّا تَشْعُرُونَ (154) وَلَنَبْلُوَنَّکُم بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ (155)

چهره پدرم را به یاد ندارم ، چون من کودکی بودم و مهر و محبت ایشان  برایم مهم بود ، و سالها انتظار ایشان را به امید دیداری دوباره کشیدم ، و چیزی جز اندوه و ناامیدی برای همیشه ندیدم .

درست است که پدرم حضور فیزیکی ندارد ، ولی کمبود عاطفی ایشان برای من مفهومی ندارد ، و خداوند با لطف بی همتای خود صبری عظیم برمن ارزانی داشته است ، و من ظفر یافتم ، تا سوای از احساس و احتیاجات عاطفی ، هدف اصلی و عشق واقعی پدرم را شناخته و اینک با افتخار او را می ستایم .و ما نباید بسیج ، گریه ، کربلا ، ایثار ،عشق و شور حسینی وجبهه یادمان برود .

یا مقلّب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محوّل الحول و الاحوال حوّل حالنا الى احسن الحال.

 

 

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۰۶
علیرضا اسدی

نظرات  (۱)

۱۲ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۵۹ احمد محمدخانی
راهشان پر رهرو باد و جایگاهشان بهشت برین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی