خاطراتی از حاج علی اسدی فرزند حاج عباس (پسر عموی شهید عبد الله اسدی )1
از لشگر 5 نصر تیپ 21 امام رضا (ع ) شب اولی که به سایت 4 رسیدیم (12/11/1361 ) من 16سال داشتم ، شهید عبدالله اسدی داخل اتوبوس شدند و دنبال آشنا می گشتند ، که مرا پیدا نمودند ، ایشان در فامیل به خوش رویی و قوم دوستی مشهور بودند ایشان مرا به چادر خودشان بردند و شب را در چادر آنها گذراندیم و روز بعد در همان سایت سازماندهی شدیم . ایشان به من خواندن نماز شب و دیگر آموزه های دینی را آموزش می دادند و من اولین نماز شبم را در کنار ایشان خواندم . ایشان شبها مرا از خواب بیدار می کردند و می گفتند پسر عمو پاشو نماز شب بخوانیم ، تعداد افرادی که از بچه ها نماز شب خوان بودند کم بود .
چند روز بود که عملیات ولفجر مقدماتی شروع شده بود و ما در عملیات شرکت نداشتیم ، و بعد از عملیات مقدماتی ، خط پدافندی تحویل ما شد . در منطقه عملیاتی والفجر یک کنار رودخانه دویرج ، حد مرز ایران و عراق در منطقه عین خشک استان ایلام ، و گردانهای ما با شهید فرق می کردند ، ایشان بعد از عملیات مقدماتی به مرخصی رفتند . و بعد از برگشت از مرخصی پسر عمو با شهید داود حصاری یک شب به دیدن من آمدند که من برای ارسال نامه و تلفن زدن در خط نبودم و به دزفول رفته بودم و انها شب را همانجا مانده بودند . گردان ما بعد از سال تحویل به دهکده شهید آهنی برگشت ، که پسر عمو انجا بودند و گردان آنه که القاره بود ریزش نیرو داشت و یک گروهان از نیرو های مانده آنها به گرهان ما ملحق شد .
ده تا 15 روز در دهکده شهید آهنی با هم بودیم و علاوه بر برنامه های دعا و زیارات در گردان هر شب در منزلی که شهید اسدی ساکن بودند مراسم دعا و راز و نیاز با پروردگار برقرار بود .
روز 13 عید مقداری فشنگ برداشتم و با شهید عبدالله اسدی و شهید داود حصاری ، قوطی کمپوت نشانه گیری می کردیم که هدف من از همه بهتر بود .
در تاریخ 18/1/1362 در صبح گاه مشترک تیپ شرکت کردیم و شهید صیاد شیرازی برای تمام یگانها خبر از عملیاتی بزرگ دادند و توصیه هایی به گرانهای خط شکن مبنی بر پاک سازی سنگر به سنگر عراقی ها دادند . بعد از صبح گاه یگانها آماده باش خوردند و کسی حق خروج را نداشت ، هر کسی مشغول فعالیتی بود و جنب و جوش خاصی در بین بچه ها افتاده بود ، یک سری وصیت نامه می نوشتند ، یک سری غسل شهادت و یک سری لباس نو بتن می نمودند . و مهمات دریافت می کردند ّ. شب اول گردان ما وارد عمل نشد ، روز دوم چندین اتوبوس گل مالی شده آمدند و ما به سمت تنگه ابوغریب بردند ، از چاهای نفت گذشتیم تا به پل یا زهرا رسیدیم و از اتوبوسها پیاده شدیم ، در اطراف و تپه ماهور ها پناه گرفتیم تا غروب و اتووبوسها به سمت راست رفتند ، بعد از غروب دوباره اتوبوسها امدند و مسیر را تا نزدیکی خط مقدم ادامه دادیم . و ادامه مسیر را تا خط پیاده رفتیم ، وشب را در خط خوابیدیم .صبح روز سوم عملیات عراق پاتکهای شدیدی را برای باز پس گیری منطقه انجام می داد . در شب هنگام عملیات اجرا گردید .و به سمت عراق پیشروی نمودیم .
متاسفانه عراقی ها از کانال محل اسقرار ما گرای ثبتی گرفته بودند و خود کانال و اطراف آن به شدت گلوله باران می کردند .
شهید عبدالله اسدی که سابقه چندین عملیات را داشتند به من آرامش می دادند و گفتند سنگر ی برای خود حفر کنم تا فردا جان سالم داشته باشم . و من با قنداق تفنگ شروع به کندن سنگر نمودم به طوری که دستهایم تاول زدند و بعد ایشان به من سرنیزه دادند و جان پناهی در کانال برای خود ساختم .
آتش از زمین و آسمان به علت فهمیدن دشمن از محل اجتماع و برنامه ما بر زمین فرو می ریخت و صدای تانکهای دشمن نیز شنده می شد .
ما تا عمق خاک دشمن نفوذ کرده بودیم و به شهر الماره مسلط شده بودیم . لذا عراق که احساس ترس شدیدی پیدا کرده بود و بر اساس گفته ها ، خود صدام و نیروهای زبده گارد ریاست جمهوری عراق فرماندهی دشمن را به دست گرفته بودند . در مسیر که حرکت می کردیم جنازه های بسیاری بر زمین افتاده بودند . و شب بود برای من ، تشخیص داده نمی شدند که عراقی هستند یا ایرانی که با روشن شدن یک منور فهمیدم تمامی افراد دارای سربند می باشند که مربوط به انجام عملیات در شب قبل بودند و به قدری آتش دشمن شدید بود که فرصت جمع آوری شهدا وجود نداشت و تنها مجروحین به عقب حمل می شدند . و به دلیل پاتک های شدید عراق و گلوله باران شدید منطقه که کاملا منطقه شخم زده شده بود هر لحظه تعدادبیشتری از بچه ها شهید می شدند .
بچه ها در برابر پاتک های دشمن برای بازپس گیری منطقه مقاومت می کردند .
با وجود دوشیکای دشمن بر روی کانال تعداد زیادی از بچه ها شهید می شدند و فرمانده گفتند که دوشیکا باید از بین برود . بچه ها به محض اینکه سر از کانال بر می داشتند با خمپاره مورد هدف قرار می گرفتند .
شهید حسن صادق زاده از جاجرم با آرپی جی به قصد زدن دوشیکا بر روی کانال رفت . و همزمان مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و پاهایش قطع شدند ، ولی با وجود این روحیه خوبی داشت و می گفت سلام من را به امام حسین (ع ) برسانید . نفر دوم برای از بین بردن دوشیکا من بودم که با وجود اصابت گلوله ام به هدف ، گلوله خمپاره به پاهای من اصابت نمود و دچار شکستگی از ناحیه پا و زانو شدم . و من از شدت درد و خونریزی ساعت های 2صبح از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم ظهر روز بعد بود که مرا با برانکار به درون هواپیما می بردند . بعد ها فهمیدم چون وزن کمی داشتم به محض باز شدن مکانی برای عقب نشینی عده ای به عقب برگشته بودند و مرا کول کرده و به عقب منتقل نموده بودند .که در همان زمان عقب نشینی نیز مجددا نیز مورد اثابت ترکش قرار گرفته بودم .
بعد از انتقال من به عقب پسر عمو عبدالله به دنبالم آمده بود و چون دیده بود کوله پشتی و وسایل من خونی بجا مانده اند نگران شده بودند و می گفتند آیا پسر عموی من شهید شده اند ؟ و تا صبح به دنبال من می گشتند .
عراق در این سه روز 19 بار قصد تصرف منطقه را داشت و هر بار با رشادت های دلاور مردانه بچه ها به عقب رانده می شدند . اما دیگر بچه ها محاصره شده بودند .وهر بار قسمتهایی به تصرف دشمن می افتاد .در هر پاتک پسر عمو از من سر می زدند ، و مرا می بوسیدند ، و به من روحیه می دادند و می گفتند نترس پسر عمو و با قدرت گلوله ها را شلیک کن .
بچه ها سه روز بود که محاصره شده بودند و آب و غذا به سختی تامین می شد ، در یک وعده که یک دیگ برنج آوردند و چون وسایلی نبود بچه ها با دست های خاکی و خونی ، در درون کلاه خود و یا کف دست مشغول غذا خوردن بودند ، و برخی هم خواب و خوراک نداشتند .
بچه ها بعد از عملیات تعریف می کردند که صبح روز بعد حدود 400 تانک عراقی به منظور باز پس گیری منطقه وارد منطقه شدند ، و فرمانده علام کردند که هر کس هرجور که می تواند به عقب برگردد و حلقه محاصره بچه ها تنگ تر شده بود .
بچه ها تعریف می کردند که ما 8 کیلومتر را دویدیم ، پوتنیها و تمام وسایل خود را رها کردیم تا بتوانیم راحت تر به عقب برگردیم و تانکهای عراقی نفر به نفر دنبال بچه ها می کردند و آنها را یا مورد اصابت گلوله قرار می دادند و یا از رویشان رد می شدند .
بچه ها شهید دادود حصاری را دیده بودند که سرش به حالت سجده بر روی زمین بوده و شهید شده بودند ، و شهید عبدالله در حالی که دستش تیر خورده ودر حال خونریزی بود دیده بودند ، که احتمالا توانی برای برگشت به عقب نداشته بودند .
به دلیل اهمیت منطقه برای عراق ، آنها آتش بار سنگینی برای منطقه تدارک دیده بودن و کل منطقه را شخم زدند و هر لحظه یک گلوله فرود می آمد و آمان را از بچه ها گرفته بود .
هر بار ستون های پیاده نظام عراق به همراه تانک ها و آتشبار به منطقه می آمدند . دیگر بچه ها فهمیده بودند که با زدن دو یا سه تانک ردیف کل کاروان آنها به عقب بر می گردند . که البته با وجود آتش سنگین و پیاده نظام دشمن به عقب راندن آنها کار ساده ای نبود .
بعد از بهوش آمدن در بیمارستان تا چند روز به علت شدت و تعداد زیاد آر پی جی های شلیک شده گوشهایم دیگر نمی شندیدند .
در این عملیات بچه ها مردانه با عراق جنگسیدند ، البته اگر دوباره بچه هابه دهکده شهید آهنی برگشتند ولی زهر چشم خوبی از عراق گرفته شد . که با وجود تحریم و بدون تیپ زرهی و با نفر تا عمق خاک دشمن نفوذ کردیم .
در حال حاظر برای رسیدن به منطقه از مسیر دزفول اندیمشک وجاده سد کرخه به سه راهی فکه دهلران می رسید ، در سه راهی دشت عباس به سمت چپ و به سوی قبله حرکت کنید به تنگه ابوغریب نرسیده به سمت چنانه می روید و بعد از طی مسافت اندکی حدود 2 کیلومتر به دهکده شهید آهنی می رسید که جای دهکده عوض شده . ولی منزلی که شهید عبد الله در ان ساکن بودند هنوز پا برجا است ولی بسیاری از نقاط تخریب شده و یا بازسازی شده اند .
شهید عبدلله اسدی تخریب چی و فرمانده دسته بودند ، ایشان روحیه بسیار بالایی داشتند . و بسیار مهربان بودند . من که مجرد بودم ولی ایشان همسر و کودکان خرد سال خود را به خدا سپرده بود و به جبهه آمده بودند . من شهدا را به علت اینکه همه چیز شان را به خدا داده بودند مستجاب الدعوه می دانم و هر وقت مشکلی برایم به وجود می آید بر سر مزارشان می آیم .
به قول بچه ها شهیدان عبدالله و داود وضعیت چهره شان مشخص بود که با بقیه فرق می کند و چهره نورانی تری داشتند .و به برکت خون همین شهدا است که مملکت ما آرامش دارد . و این امنیت را مدیون خون شهدا هستیم .من همواره دوست داشتم جای آن بزرگواران بودم ولی این توفیق از ما گرفته شد.
لىاصغر اسدى ـ فرزند علىاکبر ـ در ششم بهمن ماه سال 1336 به دنیا آمد.
کودکى فعّال و آرام بود. از همان کودکى اصول و فروع دین و نام دوازده امام را یاد گرفت و آنها را مىگفت. در کارهاى خانه و کشاورزى به مادر و پدرش کمک مىکرد.
در اوقات فراغت به مسجد مىرفت. به قرآن و دعا علاقه داشت. مردم را جمع مىکرد و براى آنها قرآن مىخواند.مىگفت: «هر وقت قرآن مىخوانم روحیّهام عوض مىشود.»
علىاصغر اسدى در سال 1348 و در 19 سالگى با خانم ثرّیا چوبدار پیمان ازدواج بست که مدّت زندگى مشترک آنها 12 سال بود.
همسر شهید مىگوید: «او فردى خوش اخلاق، خوش برخورد، متواضع، صابر و باتقوا بود.»
ثرّیا چوبدار ـ همسر شهید ـ مىگوید: «به ساده زیستى علاقه داشت
در سال 1351 با آیت اللّه ربّانى شیرازى در رابطه بود. او با روحانیّون علیه شاه فعّالیّت مىکرد. پیرو خط امام بود و زندگى خود را وقف مبارزه و اعتقاد خود کرده بود. یکبار از قم که اعلامیّهى امام را مىآورد، ساواک او را دستگیر کرد و مجروح شد که او را به زندان تایباد بردند. در تهران نیز در زندان اوین افتاد.
بعد از پیروزى انقلاب با تشکیل کمیته انقلاب اسلامى، ابتدا عضو کمیته و سپس عضو سپاه پاسداران شد.
بعد از پیروزى انقلاب، یک مأموریّت 45 روزه به شهرستان کاخک داشت. چون در آنجا منافقین نفوذ کرده بودند، او به عنوان مسئول گروه توانست با شجاعت شهرستان کاخک را از دست منافقین خارج کند.
مىگفت: «شهدا زحمتهاى زیادى کشیدهاند که باید خونهاى آنها را پایمال نکنیم. نشستن در خانه حرام است، وقتى که دشمن به خاک ما حمله کرده است.»
در اوایل جنگ به منطقهى کردستان اعزام شد و در مقابل حرکتهاى منافقین استقامت کرد.
او فرماندهاى بسیار شجاع بود. با نیروها خوشرفتارى مىکرد. بیشتر از همه زحمت مىکشید و در مأموریتهاى خطرناک پیشقدم بود. او از سوى سپاه نیشابور محافظ نمایندگان مجلس بود. در پشت جبهه در سازماندهى نیروهاى بسیج فعّالیّت مىکرد.و در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى نیز حضور داشت.
مسئولیّتهاى شهید عبارتند از:
1 ـ از تاریخ 1/7/1358 تا 31/2/1359 مسئول پایگاه بسیج نیشابور
2 ـ از تاریخ 1/3/1359 تا 1/4/1360 محافظ نماینده مجلس،
3 ـ از تاریخ 2/4/1360 تا 9/8/1360 محافظ نمایندگان از سوى پایگاه نیشابور،
4 ـ از تاریخ 10/8/1360 تا 1/10/1360 فرماندهى گردان در لشکر 5 نصر.
ثریّا چوبدار ـ همسر شهید ـ مىگوید: «در محاصرهى جادّهى ماهشهر ـ آبادان در منطقه با مشکل برخورد مىکنند که مجبور مىشوند عقب نشینى کنند. در راه برگشت با تعدادى عراقى برخورد مىکنند که او بلافاصله یک لباس عربى که به همراه داشت بر تن مىکند و آن لباس را هم خونى مىکند و در همان جا مىخوابد. وقتى عراقىها او را مىبینند، فکر مىکنند که او کشته شده است.» اگر رزمندهاى مشکل داشت با تمام وجود مشکلش را حل مىکرد و در شادى آنها شاد و در غمهاى آنها ناراحت مىشد.
همرزم شهید ـ على اکبر شوشترى ـ مىگوید: «در زمان جنگ شبى نگهبان بودم و نخوابیده بودم. حالت خواب آلودگى داشتم. شهید اسدى نیز پاس بخش بود. او به طرف من آمد و گفت: شما خستهاید، بروید استراحت کنید. من به جاى شما انجام وظیفه مىکنم.»
او یک نظامى متفکّر بود. با اندک مهمّات بر دشمن پیروز مىشد. با کمترین تلفات، بیشترین تلفات را از نیروهاى بعثى مىگرفت.
همرزم شهید ـ مجتبى انتظارى ـ مىگوید: «همیشه با وضو بود و نماز شب او هیچ وقت ترک نشد.»
همسر شهید مىگوید: «او خواب دیده بود که شهید مىشود. به من گفت: «این دفعه که به جبهه بروم، دیگر بر نمىگردم، یا سرم به کربلا مىرود، و یا خودم.» همان طور هم شد. وقتى که او به شهادت رسید و جنازهاش را آوردند، یک قسمت از سرش از بین رفته بود.»
همرزم شهید ـ مجتبى انتظارى ـ مىگوید: «در عملیّاتى که ایشان به شهادت رسید، باید از آب عبور مىکردیم. او کفشهایش را از پا در نیاورد. وقتى که به شهادت رسید، کفشهایش را که از پا درآوردند پوست پایش به کفش چسبیده بود.»
علىاصغر اسدى در در تاریخ 3/9/1360 و در گیلان غرب بر اثر اصابت ترکش به درجه عظماى شهادت رسید. پیکر مطهّر ایشان پس از حمل به زادگاهش در گلزار مشترک روستاى قلعه و چشمه خسرو به خاک سپرده شد.
شهادت او بر روى بسیارى از افراد تأثیر گذاشت و باعث شد که افراد زیادى به جبههها بروند.
شهید در وصیّت نامه خود این چنین مىگوید: «بنا به وصیّت شهدا و امام فقیدمان، در تمام شئون زندگى مراقب و مواظب اعمال و کردار خود باشید. پشتیبان و لایت فقیه و امام عزیز باشید. اگر از ولایت جدا شوید مسلما هلاک خواهید شد. همیشه با چشمانى باز دشمنان و دوستان خود را بشناسید و به اصل تولّى و تبرّى ـ که از فروع دین ماست ـ توجّه داشته باشید. وحدت کلمه را حفظ کنید تا فنا نشوید که «واعتصموا بحبل الله جمیعا ولا تفرقوا.» یاد و خاطرهى شهدا را هرگز از یاد نبرید. شهدا را براى همیشه معلّمان آزادى و ایثار بدانید.»
همچنین مىگوید: «توصیهام به خانوادههاى شهدا، اسرا و مفقودین این است که هیچگاه احساس حقارت نکنید؛ زیرا فرزندان، شوهران، پدران و برادران شما براى دفاع از ارزشهاى انسانى و اسلامى جان خود را فدا کردند و راهشان را به درستى انتخاب کردند و حقیقتا لبیک گویان صادق شهدا هستند که به نداى سرور شهیدان و به حسین زمان لبیک گفتند و همهى هستى خود را فدا کردند و در عوض زندگى جاودانه و ابدى را براى خود برگزیدند.
سنگر صبر و بردبارى و استقامت را هیچگاه خالى نگذارید و چون «بنیان مرصوص» در مقابل حوادث بایستید که ما همه از تبار راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم بود.»
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=163343