شهیدان اسدی

شهیدان اسدی از روستای شهید پرور چشمه خسرو ، بخش زبرخان ،شهرستان نیشابور

شهیدان اسدی

شهیدان اسدی از روستای شهید پرور چشمه خسرو ، بخش زبرخان ،شهرستان نیشابور

شهیدان اسدی : علی اصغر اسدی، عبد الله اسدی ، محمد کمال اسدی ، ابوالفضل اسدی و غلام رضا اسدی

۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۵
علیرضا اسدی

خاطراتی  از حاج علی اسدی فرزند حاج عباس (پسر عموی شهید عبد الله اسدی )1

علی اسدی

از لشگر 5 نصر تیپ 21 امام رضا (ع )  شب اولی که به سایت 4 رسیدیم (12/11/1361 ) من 16سال داشتم  ، شهید عبدالله اسدی  داخل اتوبوس شدند و دنبال آشنا می گشتند ، که مرا پیدا نمودند ، ایشان در فامیل به خوش رویی و قوم دوستی مشهور بودند ایشان مرا  به چادر خودشان بردند و شب را در چادر آنها گذراندیم و روز بعد در همان سایت سازماندهی شدیم . ایشان به من خواندن نماز شب و دیگر آموزه های دینی را آموزش می دادند و من اولین نماز شبم را در کنار ایشان خواندم . ایشان شبها مرا از خواب بیدار می کردند و می گفتند پسر عمو پاشو نماز شب بخوانیم ، تعداد افرادی که از بچه ها نماز شب خوان بودند کم بود .

چند روز بود که عملیات ولفجر مقدماتی شروع شده بود و ما در عملیات شرکت نداشتیم ، و بعد از عملیات مقدماتی ، خط پدافندی تحویل ما شد . در منطقه عملیاتی والفجر یک کنار رودخانه دویرج ، حد مرز ایران و عراق در منطقه عین خشک استان ایلام ، و گردانهای ما با شهید فرق می کردند ، ایشان بعد از عملیات مقدماتی به مرخصی رفتند . و بعد از برگشت از مرخصی پسر عمو با شهید داود حصاری یک شب به دیدن من آمدند که من برای ارسال نامه و تلفن زدن در خط نبودم و به دزفول رفته بودم و انها شب را همانجا مانده بودند . گردان ما بعد از سال تحویل به دهکده شهید آهنی برگشت ، که پسر عمو انجا بودند و گردان آنه که القاره بود ریزش نیرو داشت و یک گروهان از نیرو های مانده آنها به گرهان ما ملحق شد .

ده تا 15 روز در دهکده شهید آهنی با هم بودیم و علاوه بر برنامه های دعا و زیارات در گردان هر شب در منزلی که شهید اسدی ساکن بودند مراسم دعا و راز و نیاز با پروردگار برقرار بود .

روز 13 عید مقداری فشنگ برداشتم و با شهید عبدالله اسدی و شهید داود حصاری ، قوطی کمپوت نشانه گیری می کردیم که هدف من از همه بهتر بود .

در تاریخ 18/1/1362 در صبح گاه مشترک تیپ شرکت کردیم و شهید صیاد شیرازی  برای تمام یگانها خبر از عملیاتی بزرگ دادند و توصیه هایی به گرانهای خط شکن مبنی بر پاک سازی سنگر به سنگر عراقی ها دادند . بعد از صبح گاه یگانها آماده باش خوردند و کسی حق خروج را نداشت ، هر کسی مشغول فعالیتی بود و جنب و جوش خاصی در بین بچه ها افتاده بود ، یک سری وصیت نامه می نوشتند ، یک سری غسل شهادت و یک سری لباس نو بتن می نمودند . و مهمات دریافت می کردند ّ. شب اول گردان ما وارد عمل نشد ، روز دوم چندین اتوبوس گل مالی شده آمدند و ما به سمت تنگه ابوغریب بردند  ، از چاهای نفت گذشتیم تا به پل یا زهرا رسیدیم و از اتوبوسها پیاده شدیم ، در اطراف و تپه ماهور ها پناه گرفتیم  تا غروب و اتووبوسها به سمت راست رفتند ، بعد از غروب دوباره اتوبوسها امدند و مسیر را تا نزدیکی خط مقدم ادامه دادیم . و ادامه مسیر را تا خط پیاده رفتیم ، وشب را در خط خوابیدیم .صبح روز سوم عملیات عراق پاتکهای شدیدی را برای باز پس گیری منطقه انجام می داد . در شب هنگام عملیات اجرا گردید .و به سمت عراق پیشروی نمودیم .

متاسفانه عراقی ها از کانال محل اسقرار ما گرای ثبتی گرفته بودند و خود کانال و اطراف آن به شدت گلوله باران می کردند .

شهید عبدالله اسدی که سابقه چندین عملیات را داشتند به من آرامش می دادند و گفتند سنگر ی برای خود حفر کنم  تا  فردا جان سالم داشته باشم .  و من با قنداق تفنگ شروع به کندن سنگر نمودم به طوری که دستهایم تاول زدند و بعد ایشان به من سرنیزه دادند و جان پناهی در کانال برای خود ساختم  .

آتش از زمین و آسمان به علت فهمیدن دشمن از محل اجتماع و برنامه ما بر زمین فرو می ریخت و صدای تانکهای دشمن نیز شنده می شد .

ما تا عمق خاک دشمن نفوذ کرده بودیم و به شهر الماره مسلط شده بودیم . لذا عراق که احساس ترس شدیدی پیدا کرده بود و بر اساس گفته ها ، خود صدام و نیروهای زبده گارد ریاست جمهوری عراق فرماندهی دشمن را به دست گرفته بودند .  در مسیر که حرکت می کردیم جنازه های بسیاری بر زمین افتاده بودند . و شب بود برای من ، تشخیص داده نمی شدند که عراقی هستند یا ایرانی  که با روشن شدن یک منور فهمیدم تمامی افراد دارای سربند  می باشند که مربوط به انجام عملیات در شب قبل بودند و به قدری آتش دشمن شدید بود که فرصت جمع آوری شهدا وجود نداشت و تنها مجروحین به عقب حمل می شدند . و به دلیل پاتک های شدید عراق و گلوله باران شدید منطقه که کاملا منطقه شخم زده شده بود هر لحظه تعدادبیشتری از بچه ها شهید می شدند .

بچه ها در برابر پاتک های دشمن برای بازپس گیری منطقه مقاومت می کردند .

با وجود دوشیکای دشمن بر روی کانال تعداد زیادی از بچه ها شهید می شدند و فرمانده گفتند که دوشیکا باید از بین برود . بچه ها به محض اینکه سر از کانال بر می داشتند با خمپاره مورد هدف قرار می گرفتند . 

  شهید حسن صادق زاده از جاجرم با آرپی جی به قصد زدن دوشیکا بر روی کانال رفت . و همزمان مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و پاهایش قطع شدند ، ولی با وجود این روحیه خوبی داشت و می گفت سلام من را به امام حسین (ع ) برسانید . نفر دوم برای از بین بردن دوشیکا من بودم که با وجود اصابت گلوله ام به هدف ، گلوله  خمپاره به پاهای من اصابت نمود و دچار شکستگی از ناحیه پا و زانو شدم .  و من از شدت درد و خونریزی ساعت های 2صبح از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم ظهر روز بعد بود که مرا با برانکار به درون هواپیما می بردند . بعد ها فهمیدم چون وزن کمی داشتم به محض باز شدن مکانی برای عقب نشینی عده ای به عقب برگشته بودند و مرا کول کرده و به عقب منتقل نموده بودند .که در همان زمان عقب نشینی نیز مجددا نیز مورد اثابت ترکش قرار گرفته بودم .

بعد از انتقال من به عقب پسر عمو عبدالله به دنبالم آمده بود و چون دیده بود کوله پشتی و وسایل من خونی بجا مانده اند نگران شده بودند و می گفتند آیا پسر عموی من شهید شده اند ؟ و تا صبح به دنبال من می گشتند .

عراق در این سه روز 19 بار قصد تصرف منطقه را داشت و هر بار با رشادت های دلاور مردانه بچه ها به عقب رانده می شدند . اما دیگر بچه ها محاصره شده بودند .وهر بار قسمتهایی به تصرف دشمن می افتاد .در هر پاتک پسر عمو از من سر می زدند ، و مرا می بوسیدند ، و به من روحیه می دادند و می گفتند نترس پسر عمو و با قدرت گلوله ها را شلیک کن .

بچه ها سه روز بود که محاصره شده بودند و آب و غذا به سختی تامین می شد ، در یک وعده که  یک دیگ برنج آوردند و چون وسایلی نبود بچه ها با دست های خاکی و خونی ، در درون  کلاه خود و یا کف دست مشغول غذا خوردن بودند ، و برخی هم خواب و خوراک نداشتند .

بچه ها بعد از عملیات تعریف می کردند که صبح روز بعد حدود 400 تانک عراقی  به منظور باز پس گیری منطقه وارد منطقه شدند ، و فرمانده علام کردند که هر کس هرجور که می تواند به عقب برگردد و حلقه محاصره بچه ها تنگ تر شده بود .

بچه ها تعریف می کردند که ما 8 کیلومتر را دویدیم ، پوتنیها و تمام وسایل خود را رها کردیم تا بتوانیم راحت تر به عقب برگردیم و تانکهای عراقی نفر به نفر دنبال بچه ها می کردند و آنها را یا مورد اصابت گلوله قرار می دادند و یا از رویشان رد می شدند .

بچه ها شهید دادود حصاری را دیده بودند که سرش به حالت سجده بر روی زمین بوده و شهید شده بودند ، و شهید عبدالله در حالی که دستش تیر خورده ودر حال خونریزی بود دیده بودند ، که احتمالا توانی برای برگشت به عقب نداشته بودند .

به دلیل اهمیت منطقه برای عراق ، آنها آتش بار سنگینی برای منطقه تدارک دیده بودن و کل منطقه را شخم زدند و هر لحظه یک گلوله فرود می آمد و آمان را از  بچه ها گرفته بود .

هر بار ستون های پیاده نظام عراق به همراه تانک ها و آتشبار به منطقه می آمدند . دیگر بچه ها فهمیده بودند که با زدن دو یا سه تانک ردیف کل کاروان  آنها به عقب بر می گردند . که البته با وجود آتش سنگین و پیاده نظام دشمن به عقب راندن آنها  کار ساده ای نبود .

بعد از بهوش آمدن در بیمارستان تا چند روز به علت شدت و تعداد زیاد آر پی جی های شلیک شده گوشهایم دیگر نمی شندیدند .

در این عملیات بچه ها مردانه با عراق جنگسیدند ، البته اگر دوباره بچه هابه دهکده شهید آهنی برگشتند ولی زهر چشم خوبی از عراق گرفته شد . که با وجود تحریم و بدون تیپ زرهی و با نفر تا عمق خاک دشمن نفوذ کردیم .

در حال حاظر برای رسیدن به منطقه از مسیر دزفول اندیمشک وجاده سد کرخه به سه راهی فکه دهلران می رسید ، در سه راهی دشت عباس به سمت چپ و به سوی قبله حرکت کنید به تنگه ابوغریب نرسیده به سمت چنانه می روید و بعد از طی مسافت اندکی حدود 2 کیلومتر به دهکده شهید آهنی می رسید که جای دهکده عوض شده . ولی منزلی که شهید عبد الله در ان ساکن بودند هنوز پا برجا است ولی بسیاری از نقاط تخریب شده و یا بازسازی شده اند .

 

شهید عبدلله اسدی تخریب چی و فرمانده دسته بودند ، ایشان روحیه بسیار بالایی داشتند . و بسیار مهربان بودند . من که مجرد بودم ولی ایشان همسر و کودکان خرد سال خود را به خدا سپرده بود و به جبهه آمده بودند . من شهدا را به علت اینکه همه چیز شان را به خدا داده بودند مستجاب الدعوه می دانم و هر وقت مشکلی برایم به وجود می آید بر سر مزارشان می آیم .

به قول بچه ها شهیدان عبدالله و داود وضعیت چهره شان مشخص بود که با بقیه فرق می کند و چهره نورانی تری داشتند .و به برکت خون همین شهدا است که مملکت ما آرامش دارد . و این امنیت را مدیون خون شهدا هستیم .من همواره دوست داشتم جای آن بزرگواران بودم ولی این توفیق از ما گرفته شد.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۶
علیرضا اسدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۰۳
علیرضا اسدی

 زندگینامه علی اصغر اسدی

فرمانده گردان سیف الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 
ششم بهمن ماه سال 1326 ه ش در روستای چشمه خسروبه دنیا آمد. 
مادرش می گوید: « پیش از تولد او نذر کردم که اگر خدا به من پسری بدهد، اسم او را علی اصغر بگذارم و سالی یک عدد گوسفند به مزار امام زاده سلیمانی که در روستای عصمت آباد ببرم. بعد از تولد، او را عقیقه کردیم.» 
کودکی فعال و آرام بود. از همان کودکی اصول و فروع دین و نام دوازده امام را یاد گرفت و آنها را می گفت. 
علی اصغر تا کلاس چهارم ابتدایی در روستای «چشمه خسرو» تحصیل کرد. و به خاطر ضعف اقتصادی خانواده از ادامه تحصیل محروم شد. در کارهای خانه و کشاورزی به مادر و پدرش کمک می کرد. 
در اوقات فراغت به مسجد می رفت. به قرآن و دعا علاقه داشت. مردم را جمع می کرد و برای آنها قرآن می خواند. می گفت: « هر وقت قرآن می خوانم روحیه ام عوض می شود.» خواهرش را از یک حادثه ی خطرناک نجات داد. 
در اوقات بیکاری کتاب های مذهبی، نوحه خوانی، کتاب ذکر مصیبت های ائمه اطهار (ع) و کتاب های شهید مطهری را مطالعه می کرد. 
نسبت به مسائل مذهبی و شرعی مقید بود. به خانواده اش می گفت: «اگر گوسفندان را به مزارع مردم ببرید و آن ها از علف های آن مزارع بخورند، گوشتی که بر بدن آنها می روید، حرام است. یا باید تاوانش را بدهید یا رضایت صاحب آن مزارع را حاصل کنید.» 
علی اصغر اسدی در سال 1348 و در 19 سالگی با خانم ثریا چوبدار پیمان ازدواج بست که مدت زندگی مشترک آنها 12 سال بود. 
ثمره این ازدواج 4 فرزند به نام های: اکرم (متولد بیست و چهار آذر ماه سال 1349)، مجید (سی ام شهریور ماه سال 1353)، هادی (پانزدهم شهریور ماه سال 1356) و فاطمه (پانزدهم آذرماه سال 1358) می باشد. 
علی اصغر همیشه سعی بر این داشت که نمازش را در جایی بخواند که بدنش زمین سخت را احساس کند. در زمان سربازی به انقلاب علاقه مند شد. 
در سال 1351 با آیت الله ربانی شیرازی در رابطه بود. او با روحانیون علیه شاه فعالیت می کرد. پیرو خط امام بود و زندگی خود را وقف مبارزه و اعتقاد خود کرده بود. 
قبل از انقلاب کتاب ها و اعلامیه های امام را توزیع می کرد. نوارهای امام را در کوره ها ضبط می کرد و به روستاهای دور دست استان خراسان می برد. یک بار از قم که اعلامیه ی امام را می آورد، ساواک او را دستگیر کرد و مجروح شد که او را به زندان تایباد بردند. در تهران نیز در زندان اوین افتاد. 
اعلامیه های امام را پخش و در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد. 
در دوران انقلاب در روستا کتابخانه ای دایر کرده بود و مردم را به مطالعه کتاب تشویق می کرد. 
بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی، ابتدا عضو کمیته و سپس عضو سپاه پاسداران شد. 
او از معدود افرادی بود که کمیته انقلاب اسلامی را در نیشابور تشکیل داد و با تاسیس سپاه او از بنیان گذاران سپاه در نیشابور بود. 
از افکار بنی صدر متنفر بود، چون می دانست که بنی صدر هدفش ضربه زدن به انقلاب و امام است. در دانشگاه سخنرانی و مسائل سیاسی را دنبال می کرد. 
بعد از پیروزی انقلاب، یک ماموریت 45 روزه به شهرستان کاخک داشت. چون در آن جا منافقین نفوذ کرده بودند، او به عنوان مسئول گروه توانست با شجاعت شهرستان کاخک را از دست منافقین خارج کند. 
در هنگام گرفتاری و مشکلات می گفت: «صبر کنید خدا صابرین را دوست دارد، دیگران را نصیحت می کرد: «قرآن بخوانید، دعا بخوانید.» 
به مراسم مذهبی علاقه داشت. نیمه شعبان ، که تولد امام زمان (عج) بود. مولودی می گرفت و با شیرینی از مردم پذیرایی می کرد او دارای اخلاق اسلامی و رفتاری متین بود. اگر کسی به او توهین می کرد، با خوشرویی با او برخورد می کرد. علاقه ی خاصی به امام زمان (عج) داشت. 
به نماز اول وقت اهمیت زیادی می داد. وقتی که مادرش در ماه مبارک رمضان پیش از افطار نمازش را می خواند، به او می گفت: «خداوند به تو خبر دهد که اول نمازت را می خوانی. همیشه نماز را اول وقت بخوانید تا به نماز امام زمان (عج) ملحق شود.» 
همرزم شهید ( مجتبی انتظاری ) می گوید: «همیشه در سلام کردن پیش قدم بود و هیچ کس نمی توانست به او پیش دستی کند. قبل از اذان آماده برای نماز بود.» 
نسبت به بیت المال حساس بود. وقتی که با ماشین سپاه می آمد با آن وسیله کارهای شخصی را انجام نمی داد. اگر به مطب دکتر یا جایی دیگر می خواست برود. لباس سپاهش را از تن بیرون می کرد و با لباس شخصی می رفت. می گفت: «شاید با این لباس احترامی برای من قایل شوند و حقی از دیگران ضایع شود.» 
مطیع اوامر محض امام بود. رهبری را قبول داشت، می گفت: «باید آن ها در راس امور باشند.» به ولایت و رهبری عشق می ورزید. 
با شروع جنگ تحمیلی، برای دفاع از اسلام و ناموس و به خاطر فرمان امام به جبهه رفت. رفتن به جبهه را وظیفه شرعی و دینی می دانست. 
او جنگ تحمیلی عراق را جنگی نابرابر و ناجوانمردانه از سوی جهان کفر و استکبار جهانی شرق و غرب می دانست. 
بعد از انقلاب می خواست که وجود بیگانگان از کشور پاک شود و حکومت اسلامی در کشور استقرار یابد. 
می گفت: «شهدا زحمت های زیادی کشیده اند که باید خون های آن ها را پایمال نکنیم. نشستن در خانه حرام است، وقتی که دشمن به خاک ما حمله کرده است.» 
معتقد بود: «همه باید در جنگ شرکت کنند. جوانان با جانفشانی خود از میهن دفاع کنند. نشستن در خانه جایز نیست.» 
در اوایل جنگ به منطقه ی کردستان اعزام شد و در مقابل حرکت های منافقین استقامت کرد. او فرمانده ای بسیار شجاع بود. با نیروها خوشرفتاری می کرد. بیشتر از همه زخمت می کشید و در ماموریت های خطرناک پیش قدم بود. 
او از سوی سپاه نیشابور محافظ نمایندگان مجلس بود. در پشت جبهه در سازماندهی نیروهای بسیج فعالیت می کرد و در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز حضور داشت. 
مسئولیت های شهید عبارتند از: 
1ـ از تاریخ 1/7/1358 تا 31/2/1359 مسئول پایگاه بسیج نیشابور
2 ـ از تاریخ 1/3/1359 تا 1/4/1360 محافظ نماینده مجلس 
3ـ از تاریخ 2/4/1360 تا 9/8/1360 محافظ نمایندگان از سوی پایگاه نیشابور 
4ـ از تاریخ 10/8/1360 تا 1/10/1360 فرماندهی گردان در لشکر 5 نصر. 
با نیروهای تحت امر خود مثل فرزندانش رفتار می کرد. اگر رزمنده ای مشکل داشت با تمام وجود مشکلش را حل می کرد و در شادی آن ها شاد و در غم های آن ها ناراحت می شد. همرزم شهید ( علی اکبر شوشتری ) می گوید: «در زمان جنگ شبی نگهبان بودم و نخوابیده بودم. حالت خواب آلودگی داشتم. شهید اسدی نیر پاس بخش بود. او به طرف من آمد و گفت: شما خسته اید، بروید استراحت کنید. من به جای شما انجام وظیفه می کنم.» او یک نظامی متفکر بود. با اندک مهمات بر دشمن پیروز می شد. با کمترین تلفات، بیشترین تلفات را از نیروهای بعثی می گرفت.
اوقبل از شهادتش برای فرزندانش لباس رنگ سورمه ای می خرد که در مراسم عزاداری او با لباس مشکی نباشند. و به همسرش گفته بود: «در مراسم عزاداری من شیرینی پخش کنید.» 
یک ساعت قبل از این که به منطقه ی عملیاتی اعزام شود، با خانواده اش تماس گرفت و به آن ها سفارش کرد: «باید شبانه روز در خدمت انقلاب باشید. انقلاب حق بیشتری دارد. اطاعت از ولایت فقیه واجب است. کم کاری خیانت به انقلاب است.» 
همرزم شهید ( جانباز حسینی ) می گوید: «در عملیات «مطلع الفجر» او فرمانده ی گردان بود. در حین عملیات تعدادی از رزمندگان عقب نشینی کردند و حاضر به عملیات نشدند. او آن ها را جمع و برای آن ها سخنرانی کرد.» 
علی اصغر اسدی در تاریخ 3/9/1360 و در گیلان غرب بر اثر اصابت ترکش به درجه عظمای شهادت رسید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش در گلزار مشترک روستای قلعه وچشمه خسرو به خاک سپرده شد. 
شهادت او بر روی بسیاری از افراد تاثیر گذاشت و باعث شد که افراد زیادی به جبهه ها بروند. 
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
...بنابه وصیت شهدا و امام فقیدمان، در تمام شئون زندگی مراقب و مواظب اعمال و کردار خود باشید. 
پشتیبان ولایت فقیه و امام عزیز باشید. اگر از ولایت جدا شوید مسلماً هلاک خواهید شد. همیشه با چشمانی باز دشمنان و دوستان خود را بشناسید و به اصل تولی و تبری ( که از فروع دین ماست ) توجه داشته باشید. 
وحدت کلمه را حفظ کنید تا فنا نشوید که «واعتصموابحبل الله جمیعاً ولا تفرقوا» یاد و خاطره ی شهدا را هرگز از یاد نبرید. شهدا را برای همیشه معلمان آزادی و ایثار بدانید.
توصیه ام به خانواده های شهدا، اسرا و مفقودین این است که هیچ گاه احساس حقارت نکنید، زیرا فرزندان، شوهران، پدران و برادران شما برای دفاع از ارزش های انسانی و اسلامی جان خود را فدا کردند و راهشان را به درستی انتخاب کردند و حقیقتاً لبیک گویان صادق شهدا هستند که به ندای سرور شهیدان و به حسین زمان لبیک گفتند و همه ی هستی خود را فدا کردند و در عوض زندگی جاودانه و ابدی را برای خود برگزیدند. 
سنگر صبر و بردباری و استقامت را هیچ گاه خالی نگذارید و چون «بنیان مرصوص» در مقابل حوادث بایستید که ما همه از تبار راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم بود. 
علی اصغر اسدی

خاطرات
ثریا چوبدار , همسر شهید:
«او فردی خوش اخلاق، خوش برخورد، متواضع، صابر و با تقوا بود.به ساده زیستی علاقه داشت. زمانی که خانه را فرش می کردیم، ایشان فرش را جمع می کرد و می گفت: می خواهم زمین را احساس کنم.» 

محمد مهدی اسدی, برادر شهید:
«در سال 1356 و در دوران انقلاب، او یک روحانی را از حوزه علمیه مشهد جهت سخنرانی به روستا آورده بود. این روحانی علیه شاه سخنرانی می کرد. پس از اتمام سخنرانی، هنگامی که عازم مشهد بودند، با عده ای از افراد ساواک روبرو شدند که قصد ترور آن روحانی را داشتند، ولی با هوشیاری شهید اسدی آن روحانی جان سالم به در برد.» 

محمد مهدی اسدی, برادر شهید:
«در ایام محرم و صفر نوارهای سخنرانی شخصیت های در خط امام را تهیه و ضبط می کردیم و افراد طرفدار انقلاب در منزل ما آن نوارها را گوش می کردند. من یک بار نوار وصیت نامه ی شیخ احمد کافی را تهیه کردم و ما دو نفری آن را گوش می کردیم. جایی که کافی نامی از امام زمان (عج) و یا امام خمینی می برد، شهید یا سوز دل گریه می کرد.» 

علی اکبر اسدی ,پسر خاله ی شهید:
«او افراد را به جبهه دعوت می کرد. به من می گفت: چرا در خانه نشسته اید؟ الان همه بسیج می شوند و به جنگ می روند. چرا حرکت نمی کنید؟ از خودتان چیزی نشان نمی دهید؟ که من به حرف او گوش کردم و به جبهه اعزام شدم.» 

سکینه اسدی, مادر شهید:
«زمانی که می خواست به جبهه برود، به من گفت: مادر از من راضی باش. بعد که من مریض شده بودم، با وجودی که فرمانده بود و کار داشت، از من خبر می گرفت.» 

مجتبی انتظاری:
«در منطقه ی کوهستانی شیاکوه گیلان غرب عملیات بود ، که آن منطقه حیاتی بود نیروی هوایی و زمینی دشمن پاتک می زد و نیروها بسیار مقاومت می کردند. در آن جا با دلاوری شهید اسدی عملیات با موفقیت انجام شد.» 

محمد مهدی اسدی, برادر شهید:
«سال 1359 ـ 1360 که اوایل جنگ بود. من در حوزه ی علمیه درس می خواندم. ما اولین گروه بسیجی بودیم که از نیشابور عازم جبهه شدیم. زمانی که در مرخصی 5 روزه بودم، شهید به مادرم گفت: من به برادرم حسادت می کنم که از من کوچک تر است و اولین نفری است که به جبهه رفت و ما عقب ماندیم. بعد از چند ماه به جبهه رفت. به منطقه ی قبلی که من به آن جا عازم شدم در گیلان غرب رفت که در همان جا به شهادت رسید. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بارها می گفت: من از سال 1353 آماده شهادت بودم.» 

ثریا چوبدار, همسر شهید:
«در محاصره جاده ماهشهر ـ آبادان در منطقه با مشکل برخورد می کنند که مجبور می شوند عقب نشینی کنند. در راه برگشت با تعدادی عراقی برخورد می کنند که او بلافاصله یک لباس عربی که به همراه داشت بر تن می کند و آن لباس را هم خونی می کند و در همان جا می خوابد. وقتی عراقی ها او را می بینند، فکر می کنند که او کشته شده است.» 

«زمانی که ایشان در جبهه بود، تلفن می کرد و می گفت: « منزل شهید اسدی. با این کار می خواست ما را آماده کند. می گفت: وقتی که شما می گویید، بفرمایید. من جان تازه می گیرم و با خیال راحت به جنگ می روم. وقتی از جنگ برمی گشت، من می گفتم: خوشحالم که برگشتی. می گفت: دلت را به جای دیگران بگذار.» 

« همرزمانش می گفتند در یک عملیات او چهار شب پوتین هایش را از پا در نیاورده بود. وقتی که از پا خارج کرد، پوست پایش به پوتین ها چسبیده بود.» 

مجبتی انتظاری:
«هر عملیات چند مرحله داشت. در یکی از عملیات ها در مرحله دوم ـ سوم مهمات تمام شد. تقریباً 90 عدد فشنگ بیشتر موجود نبود. با اسدی که تماس گرفتیم و گفتیم که مهمات تمام شده و نیروهای عراقی نزدیک شده اند، او با آن خلوص نیتی که داشت، گفت: با خدا باشید تا خدا با شما باشد. در همین حین نیروهای عراقی نزدیک شدند که بلافاصله ایشان آمد. با مدیریتی که داشت، توانستیم با همان مهمات کم، بر نیروی عظیم دشمن غلبه کنیم و مهمات آن ها را به غنیمت ببریم و علیه خودشان استفاده کنیم.» 

«همیشه با وضو بود و نماز شب او هیچ وقت ترک نشد.» 

حسین گلقندشی:
«ما تقریباً 1850 نفر از استان خراسان به جبهه اعزام شدیم که فرماندهی ما را شهید اسدی برعهده گرفته بود. ابتدا به پادگان امام حسن (ع) رفتیم. در آن جا کمبودهای زیادی بود. از صبح زود تا نزدیکی ظهر برای گرفتن چایی و غذا می ایستادیم. در پادگان امام حسن امکانات نبود، چون یک پادگان نظامی نبود. بعد از دو هفته به پادگان الله اکبر منتقل شدیم. آن جا قبلاً تعمیرگاه تانک بود. هوا بسیار سرد بود. آن جا امکانات مثل پتو و تخت وجود نداشت و همه از این بابت ناراحت بودیم. ولی شهید اسدی ما را نصیحت می کرد. برای ما سخنرانی می کرد. از بس که سخنرانی کرده بود. صدایش گرفته بود. بعد به اسلام آباد غرب رفتیم. زمانی که رزمندگان از کمبود امکانات با شهید اسدی صحبت می کردند. که مثلاً مسواک، حوله، پتو و تخت نداریم. او می گفت: اگر خواسته باشیم همه چیز در اختیار ما باشد که همه این ها در خانه هست. ما برای هدف مهم تری به این جا آمده ایم.» 

«وقتی که ما امکانات نداشتیم. شهید اسدی تلاش و فعالیت زیادی برای نیروها انجام می داد که بتواند برای آن ها وسایلی فراهم کند. در هوای سرد حرف ها و نصحیت هایش گرمی خاصی به ما می داد.
اگر ما پتو نداشتیم او هم ، که فرمانده بود پتو نداشت. اگر ما گرسنه بودیم او هم گرسنه بود. به همین خاطر زیاد به ما سخت نمی گذشت.» 

همسر شهید :
«او خواب دیده بود که شهید می شود. به من گفت: « این دفعه که به جبهه بروم، دیگر برنمی گردم، یا سرم به کربلا می رود، و یا خودم، همان طور هم شد. وقتی که او به شهادت رسید و جنازه اش را آوردند، یک قسمت از سرش از بین رفته بود.» 
همچنین می گوید: «روز عاشورا به مزار قبور روستا رفتیم. در آن جا او سجاده اش را پهن کرد و دعای توسل خواند. وقتی که به شهادت رسید او را در همان جایی که دعای توسل خوانده بود، دفن کردند.» 

مجتبی انتظاری:
«در عملیاتی که ایشان به شهادت رسید، باید از آب عبور می کردیم. او کفش هایش را از پا در نیاورد. وقتی که به شهادت رسید، کفش هایش را که از پا در آوردند پوست پایش به کفش چسبیده بود.»
منابع:
http://ensani.ir/fa/content/78747/default.aspx
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۳
علیرضا اسدی

لى‏اصغر اسدى ـ فرزند على‏اکبر ـ در ششم بهمن ماه سال 1336 به دنیا آمد.

کودکى فعّال و آرام بود. از همان کودکى اصول و فروع دین و نام دوازده امام را یاد گرفت و آن‏ها را مى‏گفت. در کارهاى خانه و کشاورزى به مادر و پدرش کمک مى‏کرد.

در اوقات فراغت به مسجد مى‏رفت. به قرآن و دعا علاقه داشت. مردم را جمع مى‏کرد و براى آنها قرآن مى‏خواند.مى‏گفت: «هر وقت قرآن مى‏خوانم روحیّه‏ام عوض مى‏شود.»

 

 


على‏اصغر اسدى در سال 1348 و در 19 سالگى با خانم ثرّیا چوبدار پیمان ازدواج بست که مدّت زندگى مشترک آن‏ها 12 سال بود.

همسر شهید مى‏گوید: «او فردى خوش اخلاق، خوش برخورد، متواضع، صابر و باتقوا بود.»

ثرّیا چوبدار ـ همسر شهید ـ مى‏گوید: «به ساده زیستى علاقه داشت

در سال 1351 با آیت اللّه ربّانى شیرازى در رابطه بود. او با روحانیّون علیه شاه فعّالیّت مى‏کرد. پیرو خط امام بود و زندگى خود را وقف مبارزه و اعتقاد خود کرده بود. یک‏بار از قم که اعلامیّه‏ى امام را مى‏آورد، ساواک او را دستگیر کرد و مجروح شد که او را به زندان تایباد بردند. در تهران نیز در زندان اوین افتاد.

بعد از پیروزى انقلاب با تشکیل کمیته انقلاب اسلامى، ابتدا عضو کمیته و سپس عضو سپاه پاسداران شد.

بعد از پیروزى انقلاب، یک مأموریّت 45 روزه به شهرستان کاخک داشت. چون در آن‏جا منافقین نفوذ کرده بودند، او به عنوان مسئول گروه توانست با شجاعت شهرستان کاخک را از دست منافقین خارج کند.

مى‏گفت: «شهدا زحمت‏هاى زیادى کشیده‏اند که باید خون‏هاى آن‏ها را پایمال نکنیم. نشستن در خانه حرام است، وقتى که دشمن به خاک ما حمله کرده است.»

در اوایل جنگ به منطقه‏ى کردستان اعزام شد و در مقابل حرکت‏هاى منافقین استقامت کرد.

او فرمانده‏اى بسیار شجاع بود. با نیروها خوشرفتارى مى‏کرد. بیشتر از همه زحمت مى‏کشید و در مأموریت‏هاى خطرناک پیش‏قدم بود. او از سوى سپاه نیشابور محافظ نمایندگان مجلس بود. در پشت جبهه در سازماندهى نیروهاى بسیج فعّالیّت مى‏کرد.و در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى نیز حضور داشت.

مسئولیّت‏هاى شهید عبارتند از:

1 ـ از تاریخ 1/7/1358 تا 31/2/1359 مسئول پایگاه بسیج نیشابور

2 ـ از تاریخ 1/3/1359 تا 1/4/1360 محافظ نماینده مجلس،

3 ـ از تاریخ 2/4/1360 تا 9/8/1360 محافظ نمایندگان از سوى پایگاه نیشابور،

 4 ـ از تاریخ 10/8/1360 تا 1/10/1360 فرماندهى گردان در لشکر 5 نصر.

ثریّا چوبدار ـ همسر شهید ـ مى‏گوید: «در محاصره‏ى جادّه‏ى ماهشهر ـ آبادان در منطقه با مشکل برخورد مى‏کنند که مجبور مى‏شوند عقب نشینى کنند. در راه برگشت با تعدادى عراقى برخورد مى‏کنند که او بلافاصله یک لباس عربى که به همراه داشت بر تن مى‏کند و آن لباس را هم خونى مى‏کند و در همان جا مى‏خوابد. وقتى عراقى‏ها او را مى‏بینند، فکر مى‏کنند که او کشته شده است.» اگر رزمنده‏اى مشکل داشت با تمام وجود مشکلش را حل مى‏کرد و در شادى آن‏ها شاد و در غم‏هاى آن‏ها ناراحت مى‏شد.

همرزم شهید ـ على اکبر شوشترى ـ مى‏گوید: «در زمان جنگ شبى نگهبان بودم و نخوابیده بودم. حالت خواب آلودگى داشتم. شهید اسدى نیز پاس بخش بود. او به طرف من آمد و گفت: شما خسته‏اید، بروید استراحت کنید. من به جاى شما انجام وظیفه مى‏کنم.»

او یک نظامى متفکّر بود. با اندک مهمّات بر دشمن پیروز مى‏شد. با کمترین تلفات، بیشترین تلفات را از نیروهاى بعثى مى‏گرفت.

همرزم شهید ـ مجتبى انتظارى ـ مى‏گوید: «همیشه با وضو بود و نماز شب او هیچ وقت ترک نشد.»

همسر شهید مى‏گوید: «او خواب دیده بود که شهید مى‏شود. به من گفت: «این دفعه که به جبهه بروم، دیگر بر نمى‏گردم، یا سرم به کربلا مى‏رود، و یا خودم.» همان طور هم شد. وقتى که او به شهادت رسید و جنازه‏اش را آوردند، یک قسمت از سرش از بین رفته بود.»

همرزم شهید ـ مجتبى انتظارى ـ مى‏گوید: «در عملیّاتى که ایشان به شهادت رسید، باید از آب عبور مى‏کردیم. او کفش‏هایش را از پا در نیاورد. وقتى که به شهادت رسید، کفش‏هایش را که از پا درآوردند پوست پایش به کفش چسبیده بود.»

على‏اصغر اسدى در در تاریخ 3/9/1360 و در گیلان غرب بر اثر اصابت ترکش به درجه عظماى شهادت رسید. پیکر مطهّر ایشان پس از حمل به زادگاهش در گلزار مشترک روستاى قلعه و چشمه خسرو به خاک سپرده شد.

شهادت او بر روى بسیارى از افراد تأثیر گذاشت و باعث شد که افراد زیادى به جبهه‏ها بروند.

شهید در وصیّت نامه خود این چنین مى‏گوید: «بنا به وصیّت شهدا و امام فقیدمان، در تمام شئون زندگى مراقب و مواظب اعمال و کردار خود باشید.  پشتیبان و لایت فقیه و امام عزیز باشید. اگر از ولایت جدا شوید مسلما هلاک خواهید شد. همیشه با چشمانى باز دشمنان و دوستان خود را بشناسید و به اصل تولّى و تبرّى ـ که از فروع دین ماست ـ توجّه داشته باشید. وحدت کلمه را حفظ کنید تا فنا نشوید که «واعتصموا بحبل الله جمیعا ولا تفرقوا.» یاد و خاطره‏ى شهدا را هرگز از یاد نبرید. شهدا را براى همیشه معلّمان آزادى و ایثار بدانید.»

همچنین مى‏گوید: «توصیه‏ام به خانواده‏هاى شهدا، اسرا و مفقودین این است که هیچ‏گاه احساس حقارت نکنید؛ زیرا فرزندان، شوهران، پدران و برادران شما براى دفاع از ارزش‏هاى انسانى و اسلامى جان خود را فدا کردند و راهشان را به درستى انتخاب کردند و حقیقتا لبیک گویان صادق شهدا هستند که به نداى سرور شهیدان و به حسین زمان لبیک گفتند و همه‏ى هستى خود را فدا کردند و در عوض زندگى جاودانه و ابدى را براى خود برگزیدند.

سنگر صبر و بردبارى و استقامت را هیچگاه خالى نگذارید و چون «بنیان مرصوص» در مقابل حوادث بایستید که ما همه از تبار راست قامتان جاودانه تاریخ خواهیم بود.»

http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=163343

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۴
علیرضا اسدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۳
علیرضا اسدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۰
علیرضا اسدی